elahe hamzavi
elahe hamzavi
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دخترک آرزوهایم?

با دو از حمام بیرون آوردمش تا سرما نخورد

او که از بچگی عاشق آب بازی بود، میخندید و خنده هایش

سه برابر انرژی که از خواب میگرفتم را تزریقم میکردند

با آن حوله ی سفید و حاشیه های قرمزش، دست کمی از فرشته ها نداشت

لباس صورتی که از قبل برایش آماده کرده بودم را تنش کردم

با زبان شیرینش، که زمان کمی بود راه افتاده بود گفت: ماما

دست از کارم کشیدم و با لبخند جوابش را دادم: جانم

او که تنها چند کلمه بلد بود ادامه داد: بیریم، بیریم

خنده ای از عمق جانم سر دادم و گفتم میریم عزیز دلم

خمیازه ی کوتاهی کشید و منتظر نگاهم کرد تا کارم تمام شود

موهایی که تا سر شانه اش میرسیدند را نرم کننده زدم و با شانه ی

فسقل تر از خودش شانه شان کردم

جوراب های عروسکی گلبهی را پایش کردم

او که اکنون در بغلم آرام گرفته بود را نوازش کردم

او مرا از جان هم عزیز تر بود:))♡

آرام شروع به گفتن کردم، گفتنی که فکر میکرد لالای ست و آرام میخوابید ولی من حرف های دلم را برایش بازگو میکردم:

"نوجوون که بودم آرزو داشتم یه نینی کوچولو

مثل خودت هرروز کنارم باشه

همه از دردسرای بچه داری میگفتن ولی من عاشقش بودم

آرزو میکردم هرروز لباسای کوچولو و قشنگشو تنش کنم،

موهای لختشو ببافم، یا موهای فرشو خرگوشی ببندم

کفشا و پاپوشا و جورابای کیوتشو بزارم جلو و فقط نگاشون کنم

آرزو میکردم دخترکم مثل فرشته ها زندگی کنه

آرزو میکردم باهام رفیق باشه، نترسه از اینکه چیزی بخواد بهم بگه

تازه میدونی گلکم؟ دوست داشتم دخترمو ببرم پارک، سوار تاب کنمش

باهم تاب تاب عباسی بخونیم

بعد بریم واسش بستنی بخرم

هی اون پستنکشو بخواد هی من اذیتش کنم ندم

ولی همیشه سر انتخاب اسمش مشکل داشتم

آخه هرروز اسمای قشنگ تری به ذهنم میرسید?

اسم توهم یکی از اسمای تو لیستم بود:)

خوشحالم که اسمتو من انتخاب نکردم ولی عاشقشم:)♡

من با اینکه نوجوون بودم، ولی دلم واسه تویی که هنوز وجود نداشتی پر میکشید:)

خداروشکر میکنم که اون روز کارم افتاد و دیدمت:)

گل یاس مامان قول بده وقتی بزرگ شدی هیچ وقت ترکم نکنی:)))"

یاسمینی که حالا مثل فرشته ها خوابیده بود را روی تختش گذاشتم و

پتوی عروسکی اش را رویش کشیدم تا مبادا گلم مریض احوال شود

با آرامشی که مدیون وجودش بودم از اتاق خارج شدم و برای بار هزارم در روز

از خدا بابت وجودش تشکر کردم:))))♡


(پ.ن: خیلی وقت بود میخواستم بنویسمش، قرار بود یه نوشته ی کوتاه بشه که یهو به خودم اومدم و دیدم کل سناریو رو چیدم و رمانش تکمیل شد:) هنوز اسمی براش انتخاب نکردم، این رمان مجموعه ای از علایقِ شخصیت خودمه که خوشحالم کسی هرچند توی رمان این کارو انجام بده، ممنونم که خوندید منتظر نظرای قشنگ و محترمتون هستم:))

-رمان فعلا بی نام

-نوشته ی الهـه حـمـزوی


الهه سادات حمزویدستنویسدخترک آرزوهایمبهزیستیرمان بی نام
پـناه میبـرم به رویـا از شـر تمـام حقـایـق تـلـخ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید