"نامه ای به الهه ی آینده
به تاریخ چهارمین روز از ته تغاری پاییز ۱۴۰۰
و به مقصد دوازدهمین روز از دردانه ی عاشق های سال ۱۴۱۰"
منی در آینده سلام..!
امیدوارم حالت رو به راه باشد، امیدوارم در این حال الآنم نمانده باشی
نمیدانم در این ۱۰ سالی که میگذرد چه بر سرت می آید؛
نمیدانم بهتر میشوی یا بدتر؛
نمیدانم به اهداف خود میرسی یا ناامید کنج اتاق جا خوش میکنی؛
نمیدانم تمام این دردهایی که الآن تجربه شان میکنی برایت قدیمی و کوچک در نظر میرسند یا همچنان همین قدر، عذاب آورند؛
هیچکدام از اینها را نمیدانم..،
اصلا اگر میدانستم جای تعجب داشت.
تعجب از دانستن آینده ...
راستش را بخواهی نمیدانم بعد ها از نوشتن این نامه پشیمان میشوم یا نه..!:)
برایت افکار خوبی در پیش دارم
آرزو میکنم به سر انجام برسند
راستی! کمکم کن!
من به کمکت نیاز دارم..
لطفا هرچه زودتر خوت را از جا بکن و به سمتم فرار کن
زیرا که من این روزها حال و هوای خوبی ندارم:))
خودت میدانی، آدمی نیستم که حرف هایم را به زبان بیاورم
و با همه به اشتراک بگذارم!
اما این را هم میدانی که قلم و کاغذ برایم فرق دارند
اصلا انگار آنها بر من حکم میکنند
من اصلا نمیدانم که کی راجب آن تلمبه ی عاشق در سمت چپ سینه ام گفتم
نمیدانم که کی اجازه دادم تا دردش را در گوش کاغذ زمزمه کند
نمیدانم کی چشم هایم کاغذ را تنها گیر آوردند تا برایش اشک بریزند
میبینی؟!
نمیدانم که این معده ی حساس کی چشمم را دور دیده تا درد و دل کندمیبینی؟!
این روزها پر از نمیدانم هایی هستم که تمام مغز و قلبم را در برگرفته اند
باز هم نمیدانم چه چیزی را نمیدانم...
بیخیال... من یاد گرفته ام فریاد درد هایم را در قالب سکوت کلماتم جا بدهم
مددی به من برسان!
تورا به همان کسی میسپرم که تمام این سال ها امید بودن او مرا زنده نگه داشته
و برای ۱۰ سال دیگر، خدا حافظ و نگهدارت باشد منِ جانم..!:)♡
-الهه حمزوی