ویرگول
ورودثبت نام
elahe hamzavi
elahe hamzavi
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

نوتیـف

+چه خبر از اوضاع این روزا!؟

-یجوری خوب نمیگذره دکی.. همش یچیزی باعث میشه لذت نبرم

+چرا..؟

-نمیدونم.. انگار بچه شدم و دلم میخواد فقط بغل یکی بمونم و اون تا ابد حواسش بهم باشه :)

+ حواسش بهت باشه که مبادا خودت به خودت آسیب بزنی؟!

-اوهوم

+چرا؟

با گیجی نگاهش کردم: چی چرا؟!

+قرار بود بری تو اجتماع که بهتر شی. گفتی میرم باشگاه. گفتم بوکس نه گفتی فقط بکس. گفتی حواسم هست. چرا دستت کبوده؟! چرا نفسات منقطع شدن؟ چرا سردردات بیشتر شدن؟ چرا آروم تر شدی؟

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: به نظرت من چند سالمه دکی؟

بعد از کمی مکث که اجازه ی پاسخگویی به او ندادم گفتم: انگار از بچه ی ۵ ساله هم بچه ترم! تعداد ضربه های روی کیسه بیشتر میشن تا حرصم خالی شه ولی دستم کبود میشه. بیشتر میدوم که بتونم بهتر کار کنم ولی نفس کم میارم. حالم از مریضی بهم میخوره ولی باید جلوی کولر بخوابم، باید تو ماشین شیشه رو بدم پایین تا باد بخوره بهم ولی سینوزیت اود میکنه. یه حسی همش نمیزاره غذا بخورم و خودمو گشنه نگه میدارم. ساعت ها خیره میشم تو قیافه آدم ها و دنبال نشونه میگردم. به خودم فشار میارم که خوب شم ولی سردردا بیشتر میشن. چرا هیچی خوب پیش نمیره؟ چرا دلم میخواد حواسم به خودم نباشه؟ دلم میخواد بچه شم تا یکی همش چشمش بهم باشه که مبادا آسیب نبینم. من فقط دلم زندگی میخواد دکی:) دلم یه امید میخواد که بتونم باهاش ادامه بدم ولی...

ادامه ندادم! تا اینجا هم کلی از حالم گفته بودم؛ کاری که اصلا خوب نمیدانستم.

عینکش را در آورد و دستی بر چشمانش کشید و پاسخ داد: تو داری دنبال زندگی میگردی. درحالی که داری زندگیتو واسش هدر میدی. چرا خودت رو اذیت میکنی؟ چرا نمیزاری بقیه کمکت کنن؟!

لبخند آرامی زدم و به میز روبرو خیره شدم. دستهایم را بین زانو هایم قفل کردم و گفتم: چون نمیخوان به من کمک کنن! میخوان به عذاب وجدان خودشون کمک کنن!

+خب باشه بازم بزار کمکت کنن! هیچکدوم از ما نمیتونیم بدون دیگری زندگی کنیم. بزار تو زندگیت باشن چون اگه نباشن لنگ میمونی.

مانند روز های اخیر صدایم از بغض لرزید: ولی من فقط به خودم نیاز دارم تا خوب شم! فقط نیاز دارم خودمو پیدا کنم. اما خودم نیست. هرچقدر میگردم نیست. خسته شدم دیگه...

سکوت کرد که ادامه دهم و منم پذیرفتم.

_ میدونی، نیاز دارم برم کار کنم. انقدر خسته و دیروقت برگردم خونه که حتی فرصت فکرکردن هم نداشته باشم. فقط بیام بخوابم. ولی دیگه حتی دلم خواب هم نمیخواد :)

نفسش را به آرامی بیرون راند: مگه نگفتی میخوای فرار کنی!؟ میبرمت یه جا که فقط خودم بتونم باهان صحبت کنم. خوبه؟

نگاهم را به چشمانش دوختم و با لحن نه چندان دوستانه گفتم: مهربون شدی دکی تقلبی...!

مانند همیشه چشم بر آزار و اذیت های زبانم بست. لبخند اطمینان بخشی به قلبم هدیه داد: یه مدت اینجوری امتحان کنیم. بعدش دوباره حرف میزنیم. نظرت چیه!؟

با بی قیدی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: این همه مدت حیف شد. اینم روش!


-نوتیف

-الهه حمزوی

نوتیفالهه حمزویدستنویسبوکسافسردگی
پـناه میبـرم به رویـا از شـر تمـام حقـایـق تـلـخ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید