"زخماتو شستم؛
بالتو بستم؛
حالا میبینم، توی دیوونه.."
صدای آهنگ قطع شد، ولی هیچ تغییری تو حال من نداشت.
حدس اینکه طبق عادت هرروز دکی قلابی رو فرستاده باشن پیشم، سخت نبود.
و طولی نکشید که با صحبتاش، حدسم درست از آب در اومد
+اینا چیه گوش میدی دختر ترك!؟ راستی سلام!
هیچ حرفی برای گفتن و جواب دادنش نداشتم. خودش ادامه داد: شنیدم صبح کولاك کردی!؟
باز هم سکوت رفیقم شده بود. میدونست جوابی نمیدم.
+از شکنجه های روحی و جسمی خودت به چی میرسی!؟ از مشت زدنای بی هدف تو دیوار، نقاشی های روی دستت، زدن موهات، فشار دادن ناخونات، کوبیدن سرت!؟ این همه کار کردی؛ خوب شدی!؟ نه!
انقدر غرق شده بودم که احساس معلقی، تمام من شده بود. از حجم حرف های توی دلم، گاهی بالا می آوردم مثل الان:
- لذت میبرم!
ندیدم چیکار کرد ولی صدای گذاشتن چیزی روی میز اومد.
+دستاتو نگاه کن! کبودِ کبود! چسب زخما دیگه جا نمیشن! دست راستتو نگاه! باند پیچی شده. دست چپ.. به قول خودت نقاشی، البته با چاقو و کاتر و قیچی.
-دلم واسشون میسوزه دکی:)
خوشحال از صحبتم، قدمی سمتم اومد و دوباره متوقف شد: واسه دستات!؟ دلت حق داره. انقدر اذیتشون نکن
شاهکار جدیدی که امروز صبح کشیده بودم رو سعی کردم قایم کنم تا نبینه. ساعد دست چپمو به پاهام که توی دلم جمع کرده بودم، چسبوندم و گفتم: خسته شدم. از خستگی خسته شدم دکی. (سرم رو روی زانوهام گذاشتم و ادامه دادم) میشه بزارید فرار کنم!؟
نگاه از من گرفت و به پنجره ی کنارم دوخت. با لحن آرومی گفت: با فرار هیچی درست نمیشه دختر خوب! فقط ممکنه مدت کوتاهی تموم بشه و بعد حتی بدتر بشه. بیا کمکم کن تا بهتر بشی. قول میدم یه روز خودم باهات فرار کنم قبول!؟
پیشنهاد خوبی بود، ولی خب دست من نبود که بخوام قبول کنم. لبخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم: تو فکر میکنی من از قصد اینجوری میکنم!؟( نتونستم خودمو کنترل کنم، بغض جای تمسخر صدامو گرفت) دکی به قرآن دست من نیست. من حالم خوبه. من مریض نیستم که هی تورو میفرستن پیشم. پاشو برو، بزار ماهم زندگیمونو بکنیم. من میخوام از شماها فرار کنم، تو میگی باهات فرار کنم!؟ نمیفهمی دکی.. به قرآن نمیفهمی!
اومد کنارم و به دیوار کنار پنجره، درست روبروم تکیه داد. دست هاشو جلوی سینش جمع کرد و با همون لحن گفت: برام بگو تا بفهمم...
نیم نگاهی بهش انداختم و تمسخر برگشت به صدام: هه.. بازم نمیفهمی به خدا. دارم میمیرم دکی
-واسه چی!؟
سرم رو عقب بردم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم: از درد... درد روح، درد جسم.. خستم از همه چی حتی از این خستگی. خستم از این ضربان قلب ناپایدار، خستم از این جا انداختنای قلبم، خستم از سردردای وحشی، خستم از دیوونگی، خستم از ریختن موهام، از همه چی خستم خب:)
-مسکنارو میخوری!؟
پوزخند دوباره برگشت: دیگه حتی اوناهم تاثیر ندارن. باید بهم حق بدی اون مدرک لامصبت قلابیه.
برگشت عقب، سرجای اولش. بسته ای که روی میز گذاشته بود رو برداشت و دوباره اومد پیشم. بسته ای که یه جعبه ی آهنی فانتزی و خوشگل بود رو، روی پاهام گذاشت و همونطور که عقب گرد میکرد؛ گفت: گل گاو زبونه! دم کن بخور. احتمالا سردردتو بهتر میکنه و راجب قلبت.. بهم نگفته بودی! فردا که اومدم مفصل تر راجبش صحبت میکنیم و قرصاتو میارم. حتما باید بخوریشون!! امیدوارم دیگه کبودی و زخم جدیدی مثل امروز نبینم. مراقب خودت باش دختر ترك!
بازهم این دکیِ قلابی فهمیده بود یه غلطی کردم. همونطور خنثی نگاهش کردم. کتش رو پوشید و در رو باز کرد. قبل رفتن گفت: انقدر به چیزای مختلف فکر نکن. آخرسر به خاطر این فکر و خیالات مجبور میشم بستریت کنم.
در بسته شد و من بازهم ترسیدم از این دکتر به ظاهر قلابی:)
-نوتیف
-الهه حمزوی