ویرگول
ورودثبت نام
elahe hamzavi
elahe hamzavi
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

نوتیف

چرا این روزا حال همه بده!؟ چرا یکی نیست که حالش خوب باشه!؟
چرا این روزا حال همه بده!؟ چرا یکی نیست که حالش خوب باشه!؟

قطره ی صد و بیست و سوم... صد و بیست و چهارم... صد و بیست و پنجم... قطره هارا گم کردم. چرا الان که انقدر شمرده بودم اه!

-چیکار می‌کنی دختر ترك!؟

دوباره این سیریش مزاحمم شده بود. نمیدانم چه در او می‌دیدند که همش به دنبال من میراندند. سعی کردم با لحن تند و بی ارزشی جوابش را بدهم که دمش را روی کولش بگذارد. ولی این چیزها روی او تاثیر ندارد که!

-تو اینجا چیکار می‌کنی کِنه؟!

خنده ی آرام و کوتاهی کرد و با ته مانده خنده اش گفت:لقب جدید مبارکم! از سیریش به کَنه ارتقاع درجه پیدا کردم!

با اکراه و بی میلی سرم را کمی سمتش برگرداندم که باعث شد پنجره و باران پاییز از نگاهم فرار کنند. نگاهی که از شدت خَنزَک باعث فرار جانان شده بود را به او دادم. خنده ی نرمی که آوار مانده بود به لبخند ژکوندی تبدیل شد. از نگاهم خب که چی، مانند قطرات باران پشت پنجره آوار می‌شد.

پلك طولانی زد و گفت: خب خب؛(بعد از مکثی ادامه داد) چرا دوباره اومدی اینجا!؟

باز خیره ی باران شدم. با صدای آرامی که مطمئن بودم او حتما می‌شنود گفتم: دکی؛ چرا حال هیشکی خوب نیست؟! چرا این روزا از هرکی حالشو می‌پرسی میگه اوضاع رو به راه نیست؟! فکر کنم علاوه بر من، کل دنیا خستن! خسته از تلاش! (تمسخر را قاطی لحنم کردم)میگم دکی؛ یه سر به همشون بزن! شاید تونستی تو حال اونا معجزه کنی؟

لبخند تحقیرآمیزی مهمانم شد. اما او؛ آرامش بر تك تك سلول به سلول بدنش منثور شده بود.

-من قرار نیست معجزه کنم دختر ترك

! من فقط قراره مثل یه دوست کمکت کنم!

پوزخند پررنگ تر شد: آره دوست. منم مسخره ی تو و اون آدمای پشت این دَرَم!

-من فقط یه دوستم! یه دوست ساده! و قابل توجهت هیشکی اون جا نیست

-برو بابا دکی تقلبی.

نگاهش را به دفتر باز روی میز تحریر دوخت و گفت: حال جهان خوب نیست! شاید حال کمتر کسی خوب باشه. نمیدونم چرا؟! تو چرا این سوالو پرسیدی؟!

-برو بیرون دکی!میخوام بخوابم

-نپیچون

-نمی‌پیچونم

-می‌پیچونی

کنترل صدا و اعصاب دیگر دست من نبود. ناخودآگار صدای آرام تبدیل به داد شد: گفتم نمی‌پیچونم! الانم نه میخوام به تو جواب پس بدم نه به تمام اون فضولایی که اونجا نشستن تا تو بری بهشون گزارش بدی.

از دم پنجره پایین آمدم؛ روی تخت نشستم و با صدایی که نه مانند قبل آرام بود و نه فریاد گفتم: برو بیرون! دیگه هم نمیخواد بیای! برو دکی تقلبی میخوام بخوابم!

می‌دانستم خواب ندارم ولی برای بیرون کردن او این حرف ها لازم بود. از جیبش ورق قرصی بیرون آورد، روی میز کنارم گذاشت و گفت: بخور راحت تر بخوابی!

تاکید کرد. او می‌دانست! می‌دانست خواب از من گریخته است! چراغ خاموش شد. قرص سفید رنگی از ورق بیرون کشیدم. آب را سر کشیدم. حالا آرامش بود. اگرچه..

الکی گفتم!نبود! آن آرام بخشِ اعصابِ مصنوعی هم برایم آرامش نداشت!

-نوتیف

-الهه حمزوی

نوتیفالهه حمزویروانکاوافسردگیدستنویس
پـناه میبـرم به رویـا از شـر تمـام حقـایـق تـلـخ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید