ویرگول
ورودثبت نام
elahe hamzavi
elahe hamzavi
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

پلِ چوبی خاطره هامون

میخواستم برات عاشقانه بنویسم!

ولی از هفته پیش، هی میام چشمامو ببندم

هی اون صحنه میاد تو ذهنم ....

دیروز رفته بودم پل چوبی

یادته؟! پلِ که همیشه میترسیدم ازش بیوفتم

ولی این بار نترسیدم !:)

آخه...

سریای قبل، کسی بود که اگه لفظ ترسیدن هم بیام حواسش بهم باشه

بعد از تو، تنها شدم

کسی نیس که حواسش بهم باشه

اصلا کسی غیر از خدا نیس

نیستن که یه لبخند بهم بزنن ؛)

پلِ خیلی لق میزد

ولی میدونی که...

من کله خر تر از این حرفام!

اونجا که نشسته بودم، یه پیرمرده رد شد

نگاه زیر زیرکی انداخت و زیر لب یه چیزیا گفت

شاید اونم فک میکردم دیوونم یا شایدم فوشم داده بود

نمیدونم...

یکی از چوبای پله افتاده بود

چوب بغلی همونی که اسمامونو نوشتیم :)

پام رفت توش

میدونی...!

شاید اگه تو هنوزم بودی هیچوقت نمیوفتادم:)))!

الهه حمزوی

پل چوبیالهه حمزوی
پـناه میبـرم به رویـا از شـر تمـام حقـایـق تـلـخ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید