نمیدونم الان کجایی و داری چیکار میکنی.من در حال درد کشیدنم،به امید برگی که از میان این زخم ها جوانه بزند. خوشحالی یا سرشار از حسرت،ولی من در حال ساختن تو ام،در تلاشم خوب باشی،در تلاشم تا به خوب تو برسم.حالم چندان خوب نیست اما در تلاشم از بین این درد ها رشد کنم.الان نمیدانم سر کدام کلاسی،نمیدانم از جایی که هستی راضی هستی یا نه،ولی من تلاش کرده ام تو خوب باشی،گاهی نه ،همیشه تظاهر میکنم خوبم،تا تو ساخته شوی.
گاهی منفجر میشوم.اما تلاش میکنم تکه های شکسته خودم رو جمع کنم تا کسی چیزی نفهمد،گاهی حتی برای اين که ضمیر خودآگاهم ازین حال بد بی خبر باشد.خبر ندارم از من راضی هستی یا نه،امیدوارم باشی،پروانه ها در قلبت پرواز کنند،به آغوش کشیده بشی و تو را به خاطر چنگ هایی که به این دیوار ها زدی برای این که ازین سرداب خارج شوی ،تشویق کنند،برای فکر های بلند،برای ذهن مهربانت،دست بزنند و حال ها رو خوب کنی.
برای تو می نویسم،شاید دیر باشد،اما برای داشتن تو به چیز های زیادی چنگ زدم،صورتم رو با سیلی سرخ نگه داشتم،قهوه تلخ رو توی حلقم ریختم و گلاب رو با بطری سرکشیده ام،و تمام تلاشم این بود که تو را به زندگی برگردانم،اگر آن چیز هایی که خواستی نشد،دنده عقب نرو،به جلو حرکت کن و هیچ وقت به عقب نگاه نکن،نگذار تلاش هایی که برای زنده ماندنت کردم بی فایده بماند.اگر نتوانستم بهترین تو را بسازم،مرا ببخش،اما بدترین نسخه ات هم نباش،برای بهترین شدن،همیشه راه دیگری هم هست.