در تفاوت میان کرونا و آنفلانزا این را میتوان بگویم:
آنفلانزا می آید با تب و لرز و آشفتگی از همان اول حالیت می کند که بیماری و باید حواست را جمع کنی اما امان از این کرونا ،بی سرو صدا با ملایمت و پنهانی با خستگی ای که میتواند به هر چیزی مربوط شود به تدریج می آید و بعد از هفته ای چنان ضربه فنی شدم که دیگر مجالی برای درک کردن نداشتم.
حس متعفن آمیخته شده با ناامیدی.
رنجی سختتر از تصور ادامه حیات در بی علاقگی و بی جاذبگی.
حال زاری که حتی تصور دوست داشتن را برایم عجیب کرده بود. اینگه در گذشته چرا چیزها برایم جذاب می آمد کاملا پدیده ای نوظهور محسوب میشد .قدرت درکش را از دست داده بودم. تصور اینکه آیا باز آن حس را تجربه خواهم کرد بیشتر از آرزو و یا یادآوری تجربه ای شیرین ،ترس و دلمردگی با خود به همراه داشت.
فکر کردن به خروارها کار عقب افتاده ای که هنوز شروع نکرده ، به کوهی از کارهای خارج از برنامه تلنبار شده بود هم نمیتوانست عصبانیم کند تا به خود نهیب بزنم که بجنب دختر،عقب افتادی،پس کی میخواهی شروع کنی.
در مقابل همه اینها روی دنده شوم سیاه منفی بافی افتاده بودم که با سرعت به سمت فروپاشی پیکر روانیم پیش می رفت با بوی زننده سطلهای زباله سر خیابانهای شهر.
حریصانه به دنبال جمله ای ،تصویری ،...می گشتم تا یک نفس بوی تازه به من هدیه دهد تا در رگهای بیمارم بخزد و نویدی از حرکت را جاری کند.چیزی میخواستم که ولو اندکی گیرایی داشته باشد.تا برای دمی مرا ببرد از این حال سرد بی احساس بدون طعم.
اما دریغ از اینهمه بی فروغی. این همان زندگی در سیاهی مطلقست.همان یاسی است که قبل از کرونا جانم را نشانه رفته بود.
با تمام پیشگیریها و قرنطینه های تحمیل کرده به خودم باز هم بستری آماده شدم برای نفوذ این سیاهی.
من الان به عنوان یک دردکشیده میتوانم توصیه اکید کنم که قبل از استفاده از ماسک،رعایت فاصله گذاری و شستن مکرر دست و ضد عفونی کردن مداوم هر نوع شی ورودی به خانه باید روانت را سالم نگه داری.
ترس،ناامیدی،منفی بافی عاملان موثر ورود این بیماریست که همه اینها ام الامراض اند.دیوار دفاعی قلعه جسمت را خلع صلاح می کنند.
کرونا تو قبل از هر چیزی روح و روان را به بازی میگیری و قبل از ریه، شیره شادی و زندگی را میمکی و بعد اندامهای حیاتی بدن را نشانه میروی و خودت را پهن میکنی و حکومتی راه می اندازی تا تخریب کامل این معبد روح گرانقدر تا آنرا تبدیل به گورستانش کنی.
زهرت را گرفتم ،نزدیک است خاکت کنم.هرچند که تو هم بیکار نمی نشینی و حتی مجالی برای قامت راست کردنم نمی دهی.اما میدانم که از همین الان شکست خورده ای چون امید دوباره نشانه هایش را در دلم پیدا کرده ،شوق نوشتن دارد خودنمایی می کند .این خود پیروزیست.
امید خاموش آخرین چراغ شکست خوردگیست.من نگذاشتم این چراغ خاموش بماند.دمی به سیاهی و بی جانی رفت اما دورش را گرفتم و با صبر برایش دعا خواندم و آن شعله ذره ذره جان گرفت هرچند هنوز کوچک است اما همان برای گرم کردن قلبم کفایت می کند .
همان برای تلاش ، برای مبارزه جان می دهد و همان برای رستاخیز از این سستی،نفیر می کشد دوباره به پا میخیزم حتی اگر 85 امین میلیون نفر از غمزده های ایرانی باشم که اجازه نداد امیدش خاموش شود.
فکر نکن این سوسوی کم نور امید تو کار نمی کند و در سیاهی شبزده این سرزمین بیمار محو میشود،هر شعله ای که روشن شود زمین می شناسدش ، او آن شعله کم نور را به شعله دیگر ولو کیلومترها دورتر متصل می کند و آرام آرام این گربه چمپاته زده مفلوک سرزمینمان به جنبشی از نور بدل میشود که شعله ها را به روشنایی دعوت می کند.
امید داشته باش دوست من و در هیج شرایطی نگذار یاس و ترس تو را احاطه کنند که آنها شیره حیات را سر می کشند .
پس نا امید نشو ،نا امیدی مرگ است و ما هزار بار می میریم در این وحشت.پس ناامید نباش و مصمم پیش برو.ما زنده ایم
دوست من اگر تو هم تجربه ای در خصوص این احوال داری میتوانی با من در میان بگذاری.از ناامیدی که امید نایش را برید...