El cucuy
El cucuy
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

ندای روشنایی

نور جهنمی ماه در شبی زمستانی بر مرداب تاریک می‌تابید . در زیر این مرداب ها چیزی معلوم نبود . جسمی سرد و بی‌روح غرق در ظلم و نفرت بود . در این تئاتر حوصله سربر و بد ساخت از لیمبو تاریک و نمناک باید دنبال چه چیزی باشم؟ شاید آن نوری که از دور به من لبخند زد ، آن نوری که در میان بدبویی مرداب ، عطر شکوفه های گیلاس را به یادم آورد . در میان خوانش ظلم و ستم جیرجیرک ها ، نوای بیات ترک را به جهانم وارد کرد . شاید دیر به دنیا آمده باشم که سوار بر کشتی های اروپایی ، قاره های جدید زمین را کشف کنم . شاید زود به دنیا آمده باشم که در کهکشان های نامتناهی به دنبال معنا بگردم . اما مطمئنم ، یقینا به موقع خلق شده‌ام که به چشمانت نگاه کنم . پس بیا در میان تاریکی قوانین فاشیستی مرداب ، به گوشه‌ای از نور فرار کنیم . آن ها عشق را سربریدند اما من برای دوست داشتنت به عشق نیازی ندارم . کافکا راست میگفت : اگر میلیون ها نفر دوستت بدارند ، من یکی از آن هایم ، اگر یک نفر دوستت بدارد ، من آن یک نفرم و اگر روزی هیچکس دیگر دوستت نداشته باشد ، پس حتما مرده‌ام .

Just write nightmares
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید