
تغییر ظاهر
وقتی ارتباط با خانواده دچار مشکل میشود، کسی به نام گرهگوار که همیشه خانواده برایش اولویت بود، با شرایطی مواجه میشود که نمیتوان نادیده گرفت. او که همیشه برای خانواده هر کاری کرده، حالا وقتی در این مخمصه گیر میکند، هیچکس نمیتواند محبتی به او بکند. بیتوجهیی که افراد خانواده میکنند، باعث نمیشد تا او محبت را از خانواده دریغ کند.
لحظه به لحظه
در اوایل گرهگوار فکر میکرد که خانواده برای حالش تلاش میکند اما کمکم متوجه شد که بیشتر همان سوسکیست که گوشهی خانه مانده. با اینکه گرته، خواهرش، برایش غذا میآورد اما با باز هم گرهگوار را برادر خودش نمینامید. گرهگوار اما وجود خواهرش را انکار نمیکرد و هر لحظه به فکر او بود.
سیبل گرهگوار
گرهگوار که همیشه در فکر خانواده و فرستادن گرته به هنرستان موسیقی بود. وقتی پدرش با خشم، سیبی را به گرهگوار پرتاب کرد، بیشتر منزوی شد اما هیچوقت خشمی نسبت به خانواده نگرفت. هیچوقت از فکر کردن به خانوادهدست نکشید. او درواقع، سیبلیی شده بود تا مورد عتاب خانواده قرار بگیرد. شرایطی که گرهگوار در آن دخیل نبود اما درونش افتاده بود.
مسخ نشویم
با مسخ شدن گرهگوار، همه چیز تغییر کرد به غیر از خود گرهگوار. گرهگوار تا آخرین لحظه، خانواده را جز اولويت خودش قرار داد و سعی میکرد تا برای خرسندی خانواده هر کاری بکند. وقتی که خواهرش از او ترسید، به زیر میل خزید تا از دید خواهرش پنهان شود.
«بهمنظور اینکه این منظره را از چشم او بپوشاند یک تکه شمد روی پشتش گرفت و روی نیم تخت آورد، این کار چهار ساعت طول کشید، و شمد را طوری پهن کرد که خواهرش اگرچه خم بشود نتواند زیر مبل را ببیند.»
در تمام داستان گرهگوار به هر نحوی، احساسی به خانواده داشت را نشان داد و هیچوقت نمیتوانست از خانوادهیی که بهش پشت کردند، دلخور شود. او مسخ شده بود اما دگرگونی برای خانواده اتفاق افتاده بود. اگر به گرهگوار میکروفن میدادند تا روی سِن سخنی بگوید، سکوت تنها کاری بود که میتوانست بکند چون گفتههایش را در کتاب گفته.
الهام حبیبی