کتاب فروشی که گاهی دلت میخواهد همانجا بمانی تا بمیری!
خلاصه
کتاب درباره کتاب فروش جوانیست که از همان ابتدا تلاش میکند به هر روشی بتواند کتابهایش را بفروشد.
طنز ریز و زیر پوستی نویسنده، که گاهی به بالای پوست اصابت می کند، تو را ترغیب به خواندن میکند و عجیب حس یک کتاب فروشِ کتاب خوان را به تو میرساند.
"پیر مرد بدون اینکه جوابم را بدهد عینکش را بالا میزند و با تعجب به مجسمه ی بلاهت نگاه میکند
_اینجا کتاب فروشیه یا حموم؟
وقتی جوابی از مجسمه نمیشنود، چند بار با عصایش به پهلوی مجسمه میزند.
_آقا؟ آقا؟ لنگ بدم؟
رابطه ی معنا داری بین هر ضربه عصای پیر مرد و گشاد شدن چشمهای مجسمه به وجود میآید. طوری که میتوانم با اندازهگیری شعاع گشاد شدن چشم میزان درد را محاسبه کنم. "
کتاب از داستانهای پشت سرهم روایت شد و چندین شخصیت در طول داستان آمدند و رفتند. یکی از خوبیهای داستان این بود که تو به جای اینکه یک داستان بخوانی، نویسنده، چندین کتاب و شخصیتهای دیگر را وارد داستان میکرد تا خیال و فانتزی در هم آمیخته شوند و زیباییاش را چند برابر کند.
گاهی نویسنده دست بر گریبان کتابها میشد و تو را با آنها همراه میکند و بعضی اوقات، با کتابها حرف میزد و جواب هم میشنید. انگار اگر آنها زنده بودند، بسیار حرف برای گفتن داشتند. مثل این تیکه از کتاب:
"صدای دست زدن کتابها بلند میشود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری، سروانتس، فالاچی، برونته و بقیهی نویسندهها میآیند وسط کتابفروشی و هر کدام یک دور میرقصند و برمیگردند توی کتابهایشان تا جا برای نویسندههای جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسندهی ایرانی را هم میبینم که ته مغازه روی صندلی نشستهاند و فقط دست میزنند."
انگیزههایی که کتاب فروش داشت، در طول داستان در چشم بود و نویسنده، فقط میخواست واقعیت جامعه را بیان کند تا بدانی همیشه همین بوده. کتاب، جز وسایلی نیست که تو برای خرید یا هدیه به کسی بدهی و شاید جز لیست آخر باشد.
داستان همانطور از ابتدا دارای طنز بود، وقتی به انتها رسید، طنزش رو به افول رفت و انگار پرده از خیال کنار رفت تا واقعیت خودش را نشان دهد. جوان بسیار سعی کرد تا کتابهایش را به عوام بفروشد اما مثل تمام این ۱۲ ماه سال، او چیزی نفروخت. انگار جوان با تمام کتابهایش، با آن شکم گندهاش، با خواهرش نسیم، با همهی ۱۵۱ صفحهای اش، با پیر مرد خنزل پنزلی که از ابتدا تا انتهای داستان در خیابان ادوارد براون بود، تمام میشود و فقط حسی که نویسنده به تو القا کرد را در وجودت میکارد و میرود.
|•نوشتهی الهام حبیبی•|