تومنی هفت صنار فرق داره
از اول بگویم، این رمان با دیگر رمانهای تراژدی تومنی هفت صنار فرق داره. در داستانهای تراژدی، روحت زخم میخورد و احساس ترحم درونت به وجود میآید اما این داستان اینطوری نیست. کتاب، گاهی سر به گذشته میزند و گاهی یقهی آینده را میگیرد. از فرارش و سرگذشتش در این کتاب گفت و تمام حسهایی که داشت و نداشت.
"سالهای آخر زندگیام در ایکس ویل، اغلب وقتهایی که او به دیدنمان میآمد، من در اتاق زیرشیروانی میماندم. نمیتوانستم بایستم و تماشا کنم که پدرم با چشمانی غرق در اشک و با غرور و افتخار به او مول میدهد و اینکه آنها چنین عاشق همدیگرند_اگر عشق همین بود_آن هم به شیوهای که به هیچ درکش نمیکردم، انگار که هیچ اشتباهی از او سر نمیزند. اگر چه ژوانی از من بزرگتر بود، اما او بود که کودک، فرشته و محبوب قلب پدرم بود."
گاهی واقعیت شبیه آیلین است
آتوسا مشفق، دست روی واقعیتها میگذارد اما چیزی که او را از دیگر نویسندهها متمایز میکند، شخصیت متفاوت داستان است. شخصیتی که گاهی جسور و بیباک اما گاهی ترسو و بزدل میشود. چیزی که در این شخصیت تقریبا بولد بود، نفرت بود. نسبت به پدرش که در جوانی در ارتش کار میکرد و حالا آیلین مسئول نگه داری از اوست. آیلین متفاوت از بقیه است. گاهی خود را پر از کارهای نکرده میبیند و گاهی پر از تنفر از خودش. گاهی دست میکشد و گاهی جلو میرود. یکی از وجهی شخصیت آیلین، در قسمتی از متن کتاب بود که واقعا حیرت انگیز بود.
"اگر هر کدامشان بمیرند، اندوهگین میشوم؟ اگر کمکی از دستم بربیاید برایشان انجام خواهد داد؟ چیزی را برای منفعتشان فدا خواهم کرد؟ پاسخم در عین شرمساری منفی بود."
این دختر که در زندان کار میکند، آنقدر ذهنت را درگیر خودش میکند که وقتی به خودت میای میبینی، گاهی واقعیت میتواند شبیه آیلین باشد.
"پرسیدم:
_چی بامزهست؟
چون داشت میخندید. این کار را خوب بلد بود؛ میتوانست از انسانی ترسان و لرزان به مردی عصبی و آشفته تغییر وضعیت پیدا کند. جواب داد:
_قیافهات. تو چیزی نداری که نگرانش باشی آیلین. با این قیافه هیچکس مزاحمت نمیشه."
دست انداز سینوسی
حالا که از شخصیت آیلین گفتم، میخواهم از روند داستان بگویم. این دست اندازی که گاهی رویش میروی و تو را بالا میاندازد، مانند یک سینوس است که اندکی پایین میروی و گاهی هم بالا. حالا این یعنی چه؟ میگویم. این یعنی گاهی اوقات میخواهی کتاب را زمین بگذاری و بروی سراغ یک رمان طنز و خودت را باهاش سرگرم کنی، گاهی هم میخواهی دست شخصیت را بگیری و همراهش تا انتها پیش بروی. این دو دل بودنهایی که سراغم آمد، باعث شد خواندن کتاب را به چند روز بیشتر بکشانم و طولش دهم. هی میخواستم با خودم کنار بیایم و نخوانم؛ نمیشد. با خودم گفتم، باید این آیلین پر ماجرا را تمام کنم. آیلینی که فکر میکرد عشق رندی در وجودش است و برای خودش رویاپردازی میکرد و فانتزیهایش را میگفت.
"یکی از رویاهایم این بود: رندی صبر میکرد تا ساعت کاری من تمام شود و از من درخواست میکرد تا ماشین همراهیام کند."
تفنگها چشم دارند
من باید این آیلین را به انتها میرساندم. باید با این آیلین که اصلا نمیفهمی کی، دست از رِندی کشید و تو را در زندگیاش غرق کرد.
داستان آیلین از یک جایی به بعد، وابستهی تفنگ و آن حس خود بزرگ بینی میشد. هر چه به انتها میرسیدیم، تفنگ بیشتر بر چشم میآمد. انگار این شخصیت یک چیزی کم داشت. چیزی به نام، کمبود بزرگ شدن به دور از ترحم در خواننده. به دور از حس دلسوزی در کل داستان. اما این نکتهی منفی نیست. انگار ما عادت کردیم که هر چه تراژدی بیشتر باشد، بیشتر باهاش انس بگیریم. چرا همیشه به دنبال ترحم نسبت به کسی هستیم که نمیخواهد داشته باشد؟ چرا میخواهیم، یک " آخی" زیر لب بگوییم و داستان را به پایان برسانیم؟
این کتاب متفاوت تر از داستانهای خوبِ دیگر است. آیلین گاهی حس منزجر کننده داشت و گاهی حس پناهگاهی امن. گاهی شبیه به ربکا، دوستی تازه وارد اما هم جنس آیلین نبود. ربکا، تنها باعث به وجود آمدنِ حسهایی در آیلین میشد که آیلین، در زندگیاش کم داشت. ربکا، حسهای سرکوب شدهی آیلین را زنده میکرد.
"ربکا پاداش من برای تسلی و دلداریام بود. او بلیط رهاییام بود."
واقعیتی دیگر فروخته شد. واقعیتی که هر بار دست رویش میگذاری، گویا به حراج گذاشته شده و در گوشه و کنارهای هر شهری پیدایش میکنی و تو آن را با جانت میخری. حقیقتی از جنس آیلین که با داشتن تفنگِ پدرش، احساس غرور میکرد. دختری که این تفنگ را مانند جانش دوست داشت و باهاش احساس فتح شدن جهان را میکرد.
•|نوشتهی الهامحبیبی|•