کتاب در رابطه با زندگی دختری به نام دوروتی هســت که پدرش کشیش یک منطقه ی کوچک در انگلستان است . تمام زندگی دوروتی محدود به انجام امور مربوط به خانه و کلیسا هست . کشیش مردی تن پرور ، مغرور و بی مسئولیت هست در نتیجه انجام تمام کارها بر عهده ی دوروتی هست . کشیش حتی حاضر نیست برای رفع و رجوع امور پول کافی در اختیار دوروتی قرار بده ، پول هاش رو در بازار سهام سرمایه گذاری کرده اما با این وجود انتظار داره که همیشه غذای عالی و سفره ی رنگین براش پهن کنن .
کشیش و دخترش به تمام مغازه داران روستا بدهکار هستن و این بدهی خیلی دوروتی رو نگران میکنه ، به طوری که در تمام قسمت های ابتدایی کتاب می بینیم که فکر دوروتی همش درگیر این پول ها هست و جالب این که پدرش اصلا براش مهم نیست ، دوروتی بهش میگه که پول نداریم گوشت بخریم ، به قصاب بدهکاریم و دیگه بهمون نسیه نمیده ، و کشیش انگار نه انگار ، برمیگرده میگه قصاب حق نداره طلب پولش رو از ما بکنه وظیفه اش هست به ما گوشت بده و دوروتی رو بازخواست میکنه که چرا گوشت نیست .
کشیش طوری رفتار میکنه که انگار تمام آدم ها آفریده شدند تا به اون خدمت کنن و همین رفتارش باعث شده تا مردم به کلیسا ی اون ها نیان و برن به کلیساهای دیگه ، اما با این حال این موضوع اصلا برای کشیش مهم نیست و این رو نتیجه ی بی لیاقتی مردم میدونه . احتمالا این موضوع برای ما ایرانی ها خیلی ملموس و آشنا هست .
دوروتی چون تحت تعلیمــات خشکه مذهبی بوده ، خودش رو از همــه چــیز محــروم میـکنه ، لباس خوب نمی پوشه ، غذای خوب نمیخوره ، به سر و وضع خودش رسیدگی نمیکنه ، خیلی صرفه جویی میکنه ، برای خودش وقت نمیزاره ، از هیچ چیزی لذت نمیبره و همه ی این ها به حدی هست که وقتی برای چند لحظه ی کوتاه حتی احساس خستگی میکنه و به خودش استراحت میده ، بلافاصله خودش رو نقد میکنه و میگه تنبل شدی و خدا این رو دوست نداره . در صورتی که هر آدمی حق داره در اثر کار زیاد احساس خستگی کنه و از لحاظ فیزیولوژی بدن ما به استراحت هم نیاز داره و این هیچ ربطی به تعلیمات دینی نداره . حتی در دین اسلام به ما توصیه شده که وظیفه داریم از بدن مون نگهداری کنیم و اگر کسی به عمد به بدن خودش آسیب بزنه ، گناه کبیره مرتکب شده .
دوروتی خودش از ساده ترین لذت های دنیا مثل دیدن خورشید صبحگاهی هم محروم کرده و فکر میکنه داره مرتکب گناه میشه ، در صورتی که حتی با عقل اش هم میتونه اینو بفهمه که اگر قرار بود ما از دیدن خورشید لذت نبریم ، پس برای چی خدا خورشید رو آفریده .
دوروتی تمام کارهایی رو که انجام میده از روی عادت ، اجبار و ترس هست و هیچ لذتی از انجام هیچ کدوم از کارهاش مخصوصا امور مربوط به کلیسا نمیبره و این باعث فشار روحی خیلی شدیدی میشه . من خودم این رو از نزدیک تجربه کردم . مثلا من کارم در دانشکده پزشکی رو دوست ندارم ، هر روز به جای این که با روحیه ی خوب و لب خندون بیام سر کار ، با ناراحتی میام ، با خودم میگم وی دوباره باید برم سر کار ، احساس میکنم دارم هرز میرم ، هیچ پیشرفتی ندارم ، از توانایی هام استفاده نمیشه ، هیچ فرصتی برای عرضه کردن توانایی هام نیست و قرار نیست هیچ پیشرفتی در من ایجاد بشه .
دوروتی خیلی از خدا میترسه و خدا رو به چشم یک موجود بی رحم میبینه که فقط قراره آدم ها رو مجازات کنه و با کوچکترین کاری که بر خلاف تعلیمات دینی ای که دیده انجام میده ، سریع خودش رو مجازات میکنه و ناخن اش تو گوشت اش میکنه به حدی که خون بیاد . در صورتی که خدا مهربان ترین هست ، اون ما رو دوست داره ، از روح خودش در ما دمیده ، و وقتی به این حد مهربون هست چطور میتونه ما رو مجازات کنه ، من خودم به شخصه به چیزهایی که در مورد بهشت و جهنم به ما میگن اصلا باور ندارم . بهشت و جهنم در اصلا همون وضعیت روحی آدم هست . بهشت و جهنم رو ما توی همین دنیا تجربه می کنیم . اصلا با عقل جور در نمیاد خدایی که انقدر مهربون و بزرگه چطور دلش میاد ما رو مثلا به خاطر معلوم بودن موی سرمون مجازات کنه . توی تعلیمات دینی ما هم چهره ی ترسناکی از خدا رو برامون معرفی کردن که همش نشسته داره ما رو نگاه میکنه و حواسش هست چه کار می کنیم چه کار نمی کنیم تا یه سیخ داغ فرو کنه تو بدن مون ، در صورتی که اصلا خدا این طور نیست ، اون خیلی مهربون و ما رو خیلی دوست داره و این صحبت ها رو در تمام ادیان روحانیون برای کنترل مردم و سواستفاده از موقعیت شون این حرف ها رو میزنن .
دوروتی تحت فشارهای روحی زیادی که داره دچار فراموش میشه و این موضوع در روانشناسی هم تایید شده و موارد زیادی از این حالت رو داشتیم که فرد تحت فشارهای روحی زیاد موقتا حافظه اش رو از دست میده و این به نوعی سپر بدن برای فرار از این فشارها و مشکلات هست . بعد از این که حافظه اش رو از دست میده سر از خیابون در میاره ، دچار فقر و گرسنگی میشه ، کارتون خواب میشه ، و با آدم های فقیر زیادی آشنا میشه . اما در همین حین خاطرات جســته گریختـه ای از زندگی اش به یادش میاد . اما از اون طرف در روســتای محل سکونت اش مردم به واسطه ی غیبت ناگهانی دوروتی شروع به شایعه پراکنی می کنن البته بیشتر تقصیر یکی از پیرزن های روستا هست که کلا کارش بدگویی و غیبت کردن از مردم هست ، و همه فکر می کنن که دوروتی با یک مرد فرار کرده ، حتی این ماجرا به روزنامه های زرد هم کشیده میشه . دوروتی در این مدت سختی های زیادی رو تحمل میکنه و کم کم حافظه اش رو به دست میاره و وقتی که به طور کامل خوب میشه به پدرش نامه مینویسه و تمام ماجرا رو تعریف میکنه اما پدرش هیچ توجهی نمیکنه و خیال میکنه که دوروتی داره دروغ میگه و حالا که اون مرد ولش کرده داره این حرف ها رو میزنه تا بتونه برگرده خونه . اما در نهایت از طریق یکی از خویشاوندان دور به دوروتی کمک میرسه و به عنوان معلم در یک مدرسه خصوصی سطح پایین در یک روستای کوچک مشغول به کار و زندگی میشه .
نکاتی که در مورد مدارس خصوصی انگلستان در آن زمان ، گفته شده ، خیلی جالب هست . میفهمیم چقدر سطح تعلیم و تربیت پایین بوده ، معلم ها ارج و احترامی در جامعه نداشتن ، به امر آموزش و پرورش به چشم ابزاری برای کسب درآمد نگاه میشده ، تنها چیزی که مهم بوده شهریه ای هست که والدین پرداخت میکنن نه چیزی که بچه ها یاد میگیرن . دوروتی در ابتدا داشت چیزهای خیلی خوب و مفیدی به بچه ها یاد میداد و بچه ها هم خیلی استقبال کردن و واقعا دوست داشتن که یاد بگیرن اما بعد که با مخالفت والدین بچه ها روبرو شد ، از ترس از دست دادن شغلش و این که دوباره گرسنه و آواره بشه مجبور شد دست از این روش تعلیم برداره و به همون روش ها و آموزش های تکراری قدیمی و بدون کاربرد اکتفا کنه .
دوروتی از زمانی که حافظه اش رو از دست داد ، ایمانش به خدا رو هم از دست داد و بارها پیش اومد که گفت چرا خدا من رو از این فقر و گرسنگی نجات نمیده و نویسنده خیلی قشنگ به ما نشون داد که آدم گرسنه دین و ایمان نداره . دوروتی به خاطر فقر و گرسنگی خدا رو فراموش کرد . پس ایمان و دین داری چیزی نیست که در وجود آدم نهادینه شده باشه و ممکن هست خیلی راحت دستخوش تغییرات بشه . پس ایمان دوروتی خیلی واقعی نبود ، وقتی دید دنیا و زندگی چیزی غیر از خونه و کلیسای خودش هست ، وقتی دید چقدر بدبختی و گرسنگی در دنیا وجود داره ، دیگه دعا نکرد و ایمان اش رو از دست داد . بارها خواست مثل قبل دعا کنه اما نتونست . البته تقریبا همه ی ما آدم ها همین طوری هســتیم . با حوادثی که در زندگی مون رخ میده ، عقایدمون هم تغییر میکنه .
در نهایت وقتی دوباره به خونه ی پدری اش برگشت ، به همون زندگی قبلی خودش خیلی سریع خو گرفت . دوباره برگشت سر خونه ی اول . دوباره همون کارها رو انجام داد . البته تفاوتی که به وجود اومد این بود که دوروتی به فکر فرو میرفت درباره فلسفه ی آفرینش و وجود خدا ، درباره ی جهان فکر میکرد ، درباره تعلیمات دینی و متوجه شد که یه اشتباهی رخ داده، تفکرات قدیمی اش زیر سوال رفت ، دیگه مثل قبل خشکه مقدس نبود اما دل کندن از اون زندگی و ایجاد تغییر هم براش سخت بود ، ترجیح داد دختر کشیش باشه تا این که دوباره فقر و گرسنگی و سختی رو تحمل کنه . کارها رو دوباره طبق روال و عادت و نظم انجام داد . مثل یک ماشین که برنامه ریزی شده کارها رو تکراری انجام بده و هیچ فکر و احساسی پشت اون کارها نداره .
انقدر اراده نداشت که بتونه زندگی خودش رو عوض کنه ، ترسو بود . خیلی از ما آدم ها هم همین طور هستیم حاضر نیستیم از دایره ی امن زندگی مون خارج بشیم ، میترسیم . و همین باعث عدم پیشرفت ما میشه . اگر داستان زندگی خیلی از افراد موفق در هر زمینه ای رو بخونیم متوجه میشیم اون ها زمانی شروع به طی کردن پله های موفقیت شدن که از دایره ی امن خودشون خارج شده ، اجازه دادن استعداد ها و توانایی هاشون شکوفا بشه ، خودشون رو به چالش کشیدن و شروع به ایجاد تغییر در زندگی شون کردن . این کار شاید در حرف ساده باشه اما در عمل خیلی سخته . من خودم بارها تصمیم گرفتم از کار کارمندی خودم استعفا بدم اما ترسیدم ، به خاطر از دست دادن همین حقوق ناچیز کارمندی ام ترسیدم ، به خاطر این که تو خونه بیکار بشینم و مجبور باشم کارهای خونه انجام بدم یا هی با بچه سر و کله بزنم ، ترسیدم .
جورج اورویل یه نویسنده ی بزرگ هست ، اکثر کتاب هاش شاهکار محسوب میشن ، مثل صادق هدایت خودمون هست و در کتاب دختر کشــیش خیلی قشنگ و واضح توضیــح داده که فقر با افکار و عــقاید آدم ها چه کار می کنه . آدم های گرسنه و بدبخت ، ایمانشون به خدا رو هم از دست میدن . نشون میده که دین چه کارهایی میتونه با آدم ها بکنه و حتی اون ها رو به بردگی بکشه .
من خودم انتظار داشتم دوروتی بعد از این ماجراهایی که پشت سر گذاشته وقتی برمیگرده ، یه تغییری در وضعیت کلیسا و زندگی اش بده ، حداقل لباس های بهتری بپوشه ، به خودش بیشتر رسدیگی کنه ، کمتر زیر بار پدرش بره ، برنامه های متنوع تر و شاد تری در کلیسا برگزار کنه ، حتی میتونست کلیسا یا خونه ی کشیش رو تبدیل کنه به یه مدرسه ی خصوصی و توی این مدرسه اون طوری که دوست داشت به بچه ها تعلیم و تربیت بده ، این طوری هم یه تغییری در وضع آموزش ایجاد کرده بود ، هم در زندگی خودش ، هم در زندگی بچه های روستای خودش . اما متاسفانه دیدیم که همه چیز برگشت به قبل . شاید نویسنده خواسته بهمون بگه خیلی از ما آدم ها با وجود این که میفهمیم خیلی از عقاید و کارهامون اشتباه هست اما باز هم بهشون پایبندیم ، حالا یا میترسیم و نمیتونیم ازشون دست بکشیم یا نمیخوایم .
دوروتی هم دچار یه تحول روحی شد اما نخواست تغییری در زندگی اش به وجود بیاره چون ترسید دوباره دچار فقر و گرسنگی و بی خانمانی بشه و خودش رو به نفهمی زد . اما مطمئنا زندگی اش بعد از این مثل قبل نخواهد بود ، همین که بعضی وقت ها در مورد ماهیت آفرینش ، خدا ، دین و خیلی چیزهای دیگه فکر کنه خودش یه تغییر بزرگ در زندگی اش محسوب میشه .
یکی از بهترین قسمت های کتاب ، صحنه گفتکوی دوروتی و آقای واربرتون در قطار هست .
و جمله ی برتر کتاب " انسان شاید ایمانش را از دست بدهد اما نیازش به داشتن ایمان را از دست نمی دهد " ؛ ما آدم ها همیشه نیاز داریم که به یه چیزی ایمان داشته باشیم یعنی ته دل هممون خدا هست .
این کتاب مسلما با 1984 یا قلعه حیوانات قابل مقایسه نیست اما حرف های زیادی برای گفتن داره و جدال شک و ایمان همیشه یکی از مسایل مطرح در همه ی کشورها بوده . البته اروپا با کنار گذاشتن کلیسا و کشیش ها قدم بزرگی در جهت رشد و توسعه و ساختن بهشت برای انسان ها برداشت که داریم کاملا اثراتش رو می بینیم و امیدوارم که ما هم روزی به بهشت مون برسیم .
من کتاب سانسور نشده ی دختر کشیش مربوط به چاپ قبل از انقلاب رو خوندم ، البته کتاب چیز خاصی برای سانسور شدن نداشت . به نظرم تنها قسمتی که ممکن هست سانسور شده باشه اینه که دوروتی چون در زمان کودکی شاهد رابطه ی جنسی پدر و مادرش بوده ، و احساس کرده که مادرش در این رابطه داره آسیب میبینه از مردها و ازدواج بدش میاد .
خوندن این کتاب رو بهتون توصیه می کنم . حتما نظرات خودتون رو با من در میون بزارید .