ویرگول
ورودثبت نام
الهام نعمت الهی
الهام نعمت الهی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب شب های روشن داستایوفسکی

تقریبا تمام آثار ادبیات کلاسیک روسیه طولانی و حجیم با شخصیت های زیاد و اسامی سخت هستند . اما این کتاب یک داستان کوتاه هست که دو یا سه تا شخصیت اصلی بیشتر نداره . ماجرا در رابطه با مرد جوان خجالتی و تنهایی است که هیچ دوست و آشنایی نداره و اتفاقی با دختری جوان به نام ناستنکا آشنا میشه و در همون نگاه اول عاشق این دختر میشه اما دختر عاشق فرد دیگری است و در نهایت هم با همون شخص دیگه ازدواج میکنه .

عشق در نگاه اول در واقعیت اتفاق نمی افته ، حتی در زمان های قدیم . فقط در قدیم چون روابط آزادانه بین افراد کمتر بوده ، شاید این تفکر وجود داشته که با اولین آدمی که می بینن باید ازدواج کنن ، چون این موضوع هم در عشق ناستنکا به معشوق اش و مخصوصا در عشق راوی به ناستنکا دیده میشه .

از اسم کتاب میشه چند برداشت کرد ؛ راوی داستان که همون مرد جوان خجالتی و تنها است ، در یک جایی از کتاب عنوان می کنه که شب ها رو خیلی دوست داره چون شهر خلوت هست و آدم ها شب ها بیشتر توی خونه هاشون هستند اما راوی ما شب ها از خونه بیرون میاد برای پیاده روی . شب ها رو بیشتر دوست داره و در شب ها احساس آرامش بیشتری داره .

همین طور این عنوان میتونه اشاره ای داشته باشه به شب هایی که راوی با اون دختر جوان قرار داشت و همدیگه رو میدیدن . زندگی راوی ما تیره و تاریک بود ، هیچ دلخوشی ای نداشت ، اما بعد از آشنایی با این دختر و با عشق او ، نوری به زندگی اش تابیده شده و زندگی اش روشن شد .

همین طور این عنوان میتونه به شب های سن پترزبورک اشاره کنه که شفق قطبی داره و باعث میشه شب ها روشن باشه .

به نظر می رسه راوی داستان شاعر یا نویسنده باشه . البته مستقیما به شغل اش اشاره ای نشده اما من از روی تفکرات و صحبت های راوی ، به این برداشت رسیدم که احتمالا باید شاعر یا نویسنده باشه .

احساس می کنم راوی ، بدون دلیل زندگی رو برای خودش سخت کرده ، هر چقدر هم که کم رو و خجالتی باشه ، میتونست چند تا دوست و هم نشین برای خودش پیدا کنه . چون از صحبت هاش به نظرم رسید که خیلی زندگی رو دوست نداره و راضی نیست . راوی شهر رو خوب میشناسه اما با هیچ فردی رفت و آمدی نداره و در ابتدای داستان که داره در مورد رفتن افراد به تعطیلات صحبت می کنه میگه با خالی شدن شهر و رفتن افراد به ییلاق احساس تنهایی می کنم . میشه برداشت کرد که همین که آدم ها تو شهر بودن و شهر شلوغ بود برای راوی کافی بود تا احساس تنهایی نکنه ، همین که میتونست افراد رو ببینه و جنب و جوش اونا رو ، کافی بوده براش . که در این صورت میشه برداشت کرد که خودش این طرز زندگی و انزوا رو دوست داره .

ناستنکا به راوی ما میگه که عشق اش رو فراموش می کنه و به عشق راوی پاسخ مثبت میده ، کلی برنامه ریزی می کنن ، حرف می زنن اما بعد یک دفعه با دیدن مردی که ثبلا عاشق اش بوده ، به یک باره همه چیز رو فراموش می کنه و با عاشق قبلی اش میره . شاید آدم سست عنصری باشه و تنها دلیل اش برای قبول عشق راوی ، اینه که با یک نفر باشه که تنها نمونه ، البته خودش ادعای دیگه ای داره . دور و بر خودمون رو هم اگر نگاه کنیم خیلی ها رو می بینیم که با هم هستن فقط به این دلیل که تنها نمونن و هیچ دلیل درست و حسابی دیگه ای ندارن ، هیچ عشق و علاقه ی واقعی بین شون نیست و به این امید هستن که در آینده و در اثر تکرار حضور شون نسبت به هم علاقه ای پیدا کنن و این جز بدترین رابطه هاست چون پشتوانه ی عاطفی قوی ای نداره و هر لحظه امکان خیانت به وجود میاد .

البته نمیشه قضاوت هم کرد ، وقتی آدم یک نفر رو ان قدر زیاد دوست داره که یک سال منتظرش می مونه ، مسلم هست که به راحتی نمی تونه فراموش کنه و به دیگری دل ببنده . اون طرف هم ادعا کرد که در تمام این مدت به فکر ناستنکا بوده و اونو فراموش نکرده ، اما وقتی که برگشت به سن پترزبورک هیچ تلاش و اقدامی برای دیدن دوباره ناستنکا نکرد ، به نامه هاش جواب نداد و اگر به طور اتفاقی همدیگه رو ندیده بودن ، هیچ وقت با هم ازدواج نمی کردن و ناستنکا و راوی داستان می تونستن با هم باشن .

راوی واقعا ناستنکا رو دوست داشت چون گفت هر چیزی که تو رو خوشحال می کنه من در مقابل اش تسلیم هستم . شاید هم واقعا ان قدر اونو دوست نداشته که بخواد اقدام دیگه ای کنه یا شاید چون از عشق ناستنکا به خودش مطمئن نبوده خیلی راحت قضیه رو پذیرفت . حتی در دلش برای خوشبختی ناستنکا و اون مرد دعا کرد .

من دلم برای راوی خیلی سوخت ، گناه داشت . و دوست داشتم مردی که ناستنکا عاشق اش بود برنگرده و واقعا هم انتظار داشتم داستان این طوری تمام بشه اما پایان کلیشه ای و تکراری نبود و اون مرد برگشت .

یه جایی در تحلیل این کتاب خوندم : دختری که به مادر بزرگش سنجاق شده و مردی که به رویاهایش . این جمله خیلی قشنگ و پر معنی بود برام .

ادبیات کلاسیک روسیه برای من زیاد جالب نیست . خیلی خوشم نمیاد . خوندنشون خیلی سخت و زمان بر هست و باید تمام تمرکز ات روی متن باشه تا از ماجرا دور نیفتی و خیلی وقت ها نمیشه ارتباط درستی با متن برقرار کرد . اما این آثار شاهکارهای واقعی هستند و بزرگترین نویسندگان جهان به ادبیات کلاسیک روسیه تعلق دارند .

لطفا نظراتتون در رابطه با ادبیات روسیه و همین طور کتاب شب های روشن داستایوفسکی رو با من در میون بزارید .

احساس تنهاییکتاب خوانیتحلیل کتابفئودور داستایوفسکیشب های روشن
دستیار اجرایی مدیر عامل ، مدیر پروژه ، عاشق کتاب و کتاب خوانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید