کتاب در رابطه با دو کارگر دوره گرد هست به نام های جورج و لنی . جورج ریز اندام است اما لنی درشت هیکل و در عین حال کند ذهن . ظاهرا این دو از دوران کودکی همراه هم هستند . جورج باید همیشه از لنی مراقبت کند چون به لحاظ وضعیتی که داره ، بی اختیار و بدون نیت دست به کارهایی میزنه که پذیرفته شده نیست و باعث خشم بقیه میشه . آن ها در رویای خرید یک مزرعه برای خودشون هستن که بتونن اونجا ارباب خودشون باشن . البته شاید هم این رویا ، داستانی بوده که جورج برای آرام کردن لنی براش تعریف میکرده تا بتونه اونو کنترل کنه تا مواظب رفتارها و کارهاش باشه . در هر صورت این رویا خیلی شیرین و زیباست . خیلی وقت ها جورج هم باور میکنه . لنی تقریبا هر روز از جورج میخواد که از رویاشون بگه . فکر کردن به این رویا بهش آرامش میده . شاید تکرار هر روزه ی این رویا به درخواست لنی باعث شد که جورج هم باور کنه و بخواد پول جمع کنه تا بتونن اون مزرعه رو بخرن و این رویا رو به واقعیت تبدیل کنن . همراهی جورج و لنی برای همه عجیب بود چون در اون روزگار اغلب کارگرها تنها بودن و دوره گرد ، هر دفعه میرفتن توی یک مزرعه ای کار میکردن ، مزد میگرفتن و بعد میرفتن یه مزرعه دیگه ، تقریبا همیشه تنها بودن و دوستی نداشتن ، به همین خاطر وقتی جورج و لنی رو با همدیگه میدیدن تعجب میکردن ، حتی مشکوک هم میشدن و فکر میکردن کاسه ای زیر نیم کاسه هست .
رویای خرید مزرعه هم برای همه عجیب بود ، کارگرها بعد از این که مزد میگرفتن تمام این پول رو با خوردن مشروب یا شرط بندی یا در بعضی مواقع وقت گذروندن با زن ها خرج میکردن ، اصلا چیزی به عنوان پس انداز کردن وجود نداشت . انگار به ذهن هیچ کس خطور نکرده بود که با پس انداز حقوق اش شاید بتونه روزی چیزی برای خودش بخره ، به همین خاطر وقتی در مورد رویای جورج و لنی میشنیدن ، اون ها رو به مسخره میگرفتن .
در آخرین مزرعه ای که برای کار رفتن ، اتفاقاتی افتاد . پیرمردی به نام کندی در اونجا بود که حاضر شد تمام پس انداز خودش رو بده و با جورج و لنی در خرید مزرعه شریک بشه . در اینجا باید این نکته رو بگم که کندی پیر و از کار افتاده بود و نمیتونست با بقیه کارگرها تفریح کنه و به همین خاطر پس اندازی داشت . کندی میخواست در آرامش بمیره . میخواست زمان مرگ اش که فرا رسید با عزت و احترام باهاش رفتار کنن . میخواست جایی برای مردن و به آرامش رسیدن داشته باشه . شاید این افکار به این خاطر به ذهن اش رسید که کارگرای دیگه مجبورش کردن به کشتن سگ پیر و مریض اش رضایت بده . میخواست به سرنوشت سگ اش دچار نشه .
کارگر سیاه پوستی به نام کروکس در این مزرعه بود که اون هم میخواست در رویای جورج و لنی سهیم باشه . چون سیاه پوست بود نمیتونست با بقیه کارگرها توی یک خوابگاه باشه ، نه اون به خوابگاه بقیه می رفت نه بقیه به خوابگاه اون میومدن ، حتی هم صحبت بقیه هم نمیشد . لنی تنها کسی بود از بین کارگرها که به اتاق اون رفت و نشست باهاش صحبت کرد ، بدون این که به رنگ پوستش توجهی کنه . می خواست در مزرعه رویایی اون ها کار کنه تا بهش توهین نشه و حس برابری با بقیه داشته باشه .
عروس ارباب ظاهرا زن سر به راهی نبود ، به لباس و سر و وضع اش توجهی نمی کرد ، دائم توی مزرعه چرخ میزد و دنبال بهانه ای برای حرف زدن با کارگرها بود . و در نهایت همین اخلاق و رفتارش باعث شد که لنی ناخودآگاه اون رو خفه کنه . بعد از این اتفاق جورج دیگه نتونست از لنی حمایت کنه و با دست خودش در حالی که داشتن به رویای قشنگ شون فکر میکردن ، اون رو کشت .
کندی از این که خودش سگ اش رو نکشته بود ، ناراحت بود ، جورج تصمیم گرفت خودش لنی رو بکشه تا بقیه یه وقت اونو شکنجه ندن و مرگ راحتی داشته باشه . بعد از مرگ لنی ، جورج دیگه به فکر خرید مزرعه و رسیدن به رویاشون نبود . کسی که همیشه این رویا رو زنده نگه می داشت و امید به آینده داشت ، لنی بود . با مرگ لنی ، رویای آزادی از بین رفت . و کسی که باعث از بین رفتن این رویا هم شد در اصل خود لنی بود که بی اختیار این کار رو کرد .
تمام آدم های توی این کتاب تنها هستن ، جورج و لنی هم که همیشه با هم بودن در آخر داستان از هم جدا شدن .
داستان پر از کنایه و معنی هست . مشکلات زندگی جوامع کارگری در زمان خودش رو نشون میده .
داستان حجم زیادی نداره و متن اون روان و ساده است .
کتابی هست که خوندنش رو توصیه میکنم .
من خیلی ناراحت شدم که لنی مرد . دوست داشتم اونا بتونن به رویاشون برسن . این که پایان داستان به صورت کلیشه ای خوب تمام نشده ، نشان دهنده ی واقعیت های زمان نویسنده هست . نشان از نا امیدی جامعه برای رسیدن به رویاهاشون . نشون میده حتی فکر داشتن یه رویای قشنگ هم دور از دسترس بوده .
کار جورج رو خیلی تحسین می کنم . این که خودش لنی رو کشت و نزاشت بقیه اونو شکنجه کنن ، عالی بود . اما با خودم فکر میکردم شاید می تونست با جمع همراه نشه و الکی وانمود کنه که جای لنی رو نمیدونه و بعد سر فرصت اونو فراری می داد ، اما شاید لنی بدون جورج نمی تونست زندگی کنه و در نهایت باز هم اتفاق های بدی براش می افتاد و به سرنوشت بدی دچار میشد . شاید جورج بهترین کار رو کرد .
حتما این کتاب زیبا و تاثیر گذار رو بخونید و نظرات تون رو با من به اشتراک بگذارید .