دلم میخواست از این کارمندهایی بودم که فارغ از برخورد مدیران و جو سازمان کارشان را تمام و کمال و بدون کشتن وقت انجام میدهند. ولی نیستم. یعنی خیلی تلاش میکنم که باشم، حداقل توی سرم، ولی نیستم. کلی ایده فوقالعاده و بینظیر توی سرم مدام وول میخورد ولی کو حوصلهی آنکه قدم از قدم بردارم. چسبیدهام به یک سری شرح وظایف معمول و همیشگی. عین یک انسان بدبخت در حال شکنجه دوتا دستم را بستهاند به دوتا ماشین و از دو طرف دوتا راننده آنقدر گاز میدهند و من آنقدر از دو طرف کشیده میشوم تا بالاخره استخوانهایم خرد شود. نه آنقدر جان دارم که با جو غالب بجنگم و کار خودم را بکنم، نه آنقدر بیغیرت شدهام که یادم برود روزگاری چه ایدههایی در سر و شوری در دل داشتم. کاش زور یکی به دیگری میچربید تا یا مثل مرده بتمرگم سر جایم و کارم را بکنم یابه سیم آخر بزنم و طوفان به پا کنم. تا یاد دارم کل زندگی در تلاش بودهام که تکلیفم با یک سری چیزها مشخص شود. یک سری چیزهایی که اصلا ماهیتشان مشخص نشدن است. مدام چنگ و دندان نشان دادن به جریان معمول و خلاف آن شنا کردن برایم ساده نیست. بود. دیگر نیست. احساس میکنم تمام این جدالها برای تبدیل نشدن به آنچه محیط میخواهد بشوم چروکیدهام کرده است. سرزنده نیستم. شاید برای بعضی سرزنده نبودن عادی باشد ولی منِ بدبخت همیشه دنبال بیشترم. همیشه میخواهم بهترینها را به نیش بکشم حتی اگر فکم برای به دندان کشیدنشان چندان قوی نباشد. زندگیام که بخش زیادی از آن به کارمندی میگذرد تبدیل به یک جنگ مدام بدون عقب نشینی شده. زیر خروار خروار نشنیده شدن صدایم و حس نشدن حضورم دارم خفه میشوم ولی چارهای جز ادامه ندارم. سخت و تلخ و نچسب و نفهم است این زندگی.