این نوشته حکم اون کلنگی رو داره که وقتی میخوان یه کاری رو شروع کنن به زمین میزنن. البته در واقعیت بیشتر این کلنگایی که توسط یه عده به زمین زده میشه نتیجه خاص و مفیدی نداره. مثال عینی هم دارم براش ولی جاش تو این نوشته نیست. من الان میخوام این کلنگ رو بزنم زمین و امیدوارم بتونم چیزهای ارزشمند و مفیدی رو در ادامه راه خلق کنم. هرچند این زمین هنوز محکم و سفته البته من مطمئنم که بهتر و راحت تر میشه ولی آماده شدن این زمین و مسیر زمان میبره.
ماجرا قراره از همینجا شروع شه. این اولین نوشته منه و نمیدونم چقدر قراره ازنظر فنی مناسب باشه، ولی قطعاً من بهاندازه اولین بچه نداشتم دوستش خواهم داشت. میخوام در مورد تجربه تغییر شغلم بنویسم، هرچند که هنوز این اتفاق کامل نشده ولی وارد این مسیر شدم.
کار چیه؟ منبع درآمد؟ بخش مهمی از زندگی؟ به نظر من کار فعالیتیه که حداقل ۸ ساعت از شبانهروزت رو براش صرف میکنی؛ یعنی یک سوم از روزت. منبع درآمد هم هست. البته اولویت این تعریف برای هر فرد متفاوته. کار بخش بزرگی از زندگی ما آدمها شده. باید سعی کنیم کاری که انتخاب میکنیم در راستای علاقمندی هامون باشه در غیر اینصورت خسته کننده و اذیت کننده میشه. اگر بخوایم یک سوم از روزمون رو صرف کاری کنیم که لذت بخش نیست، انرژیای برامون نمیمونه و روزبهروز فرسودهتر میشیم.
این سؤال پیش میاد که دلیل تغییر شغل دادن چیه؟ کی باید شغلمون رو عوض کنیم؟ در مورد خودم اینطور بود که دلایل خودم رو برای این تغییر داشتم و به نظرم دلایلم کافی و منطقی بود ولی به خودم گفتم بیشتر دونستن هم میتونه کمککننده باشه و بهتره جستجویی تو سایتهای غیر ایرانی هم داشته باشم و ببینم اونها چه دلایلی برای این تصمیم مهم زندگیشون دارند. اول سرچ کردم Why do people change job" " وقتیکه داشتم مطالب و توصیه هارو رو میخوندم با خودم گفتم "جانا سخن از زبان ما میگویی ". مثل وقتی بودم که علائم بیماری داری میگی بذار یه سرچ تو گوگل بزنم بعد میبینی که همه علائم رو داری. آخر اون مطلبم میگه که احتمال 90 درصد سرطان داری:دی.
این مطالب توصیه کرده بودند که چه زمانی شما باید تغییر شغل بدی. اولین و بدیهیترینش این بود که وقتی از کاری که میکنی لذت نمیبری و درنتیجه نمیتونی خوشحال باشی. یه تحقیقی اشارهکرده بود که رضایت شغلی در رده دوم دلایل رضایت از زندگی بود؛ یعنی وقتی از زندگیات رضایت نداری باید اول به شغلت نگاه کنی و ببینی کاری که حداقل یک سوم از روزت رو صرفش میکنی تورو خوشحال میکنه یا بیشتر باعث ناراحتی و نارضایتی از زندگیات شده؟ اگر از کاری که میکنی راضی نباشی، ممکنه همیشه حس استرس و خستگی رو همراه خودت داشته باشی و این باعث میشه بهتدریج تبدیل بشی به آدمی که دائم به ساعت نگاه میکنه و منتظر تمومشدن ساعت کاری هست.
مورد بعدی محیط کار و جو حاکم بر محیط هست. ممکنه فرهنگ و باورهای شما و محل کارتون همراستا نباشه. اگر همچین چیزی باشه شما یا باید تحملش کنید که البته سختی داره و حتی این خطر رو داره که شما به اون آدمی تبدیل بشید که هیچوقت نمیخواستید باشید، یا اینکه باید اون مجموعه رو ترک کنید.
همکاران شما میتونند یکی دیگر از این دلایل باشند. حال اینکه همکار ساده شما باشند یا مدیر شما. باید اهداف مشترکی با مدیرتون داشته باشید که کارهاتون به نتیجه برسه. اگر تو محیطی کار میکنید که راحت نیستید یا میترسید ایدههاتون رو بیان کنید یا اینکه حس میکنید در اون مجموعه دیده نمیشید، قطعاً اونجا محیط سالمی برای شما نیست. وقتی شما با افراد همفکر خودتون کار میکنید بیشتر میتونید پیشرفت کنید.
یکی دیگه از این موارد تغییر ارزشها، هدفها و اولویتهای شماست. همه انسانها تغییر میکنند و ارزشهای اونها هم تغییر میکنه. شما خودت رو با ورژن 5 سال پیشت مقایسه کنی ممکنه کلی تعجب کنی. یه جایی تعبیر جالبی داشت؛ نوشته بود که گاهی شغل شما مثل یک رابطه هست و شما در جهت متفاوت از هم رشد میکنید. اهداف شما از کار کردن تغییر میکنه. ممکنه تا یه سنی جنبه مالی کار برات مهم نباشه ولی الان این مسئله اساسیای برات باشه. ممکن هست که الویت های زندگی شما تغییر بکنه. مثلاً مجبور باشید که وقت بیشتری رو در کنار خانواده بگذرونید. حتی ممکنه بر اثر این تغییرات دیگه باوری که به مجموعه داشتید رو از دست بدید. مثلاً در روزهای شروع کار فکر میکردید که آدم مفید و باارزشی برای مجموعه خواهید بود به خود و این مجموعه ایمان داشتید ولی دیگه اینطور نیست.
ممکنه اشتیاق و عطش (passion) خودتون رو تو جای دیگهای پیدا کنید. شاید باید یاد دوران نوجوانی خودتون بیفتید و فکر کنید که دنبال چه چیزی بودید شاید الان تو این دنیای مدرن شرایط عملی کردن اون ایده و هدف رو داشته باشید.
اینها دلایلی بودند که میتونند باعث تغییر شغل بشن. من هم خیلی از این حسها رو برای مدت نه چندان کمی داشتم. ولی از تغییر میترسیدم. از اینکه قراره از comfort zone خارج بشم میترسیدم. مهمتر از اون نمیدونستم برم سراغ چه کاری. میدونستم که شرایط تو زمینه کاری فعلیم تو بقیه شرکتها هم اوضاع بهتری نداره. آینده و امنیت شغل فعلیم هم خیلی امیدوارانه نبود. برای همین نمیخواستم صرفاً محل کارم رو عوض کنم. میخواستم زمینه کاریم رو عوض کنم و کاری رو شروع کنم که از انجام دادنش لذت ببرم؛ کاری که روحم رو خسته نکنه. سختتر شد، چون پیدا کردن کار موردعلاقه خیلی سخته و بهنظرم چیزی هست که فقط با تجربه کردن به دست میاد.
حالا که دارم داستان خودم رو مینویسم بد نیست کمی وارد جزئیات بشم؛ اینکه کارم از کجا و چطور شروع شد و کجا و چطور داره تموم میشه. شاید اینجوری بهتر بشه فهمید که چطور اون الهامی که از کارش با تمام شرایط سخت لذت میبرد تبدیل شد به الهامی که کارش رو دوست نداره، احساس مفید بودن نداره و داره زمینه کاریش رو که با رشته تحصیلیاش مرتبطه تغییر میده. خب ماجرای کاری اینجوری شروع شد:
مهر 97 بود و من تازه درسم رو تموم کرده بودم و چون نیاز به استراحت داشتم برنامه خاصی هم برای آینده نزدیک نداشتم حداقل به یک ماه ریکاوری نیاز داشتم:دی. من و دوستم به واسطه دوست دیگری فهمیدیم که شرکتی هست تو زمینه آب که دنبال نیرو و کارآموزه. به شخصی که به عبارتی رابط ما و شرکت بود و از سالبالاییهای دانشگاه بود پیام دادیم و اون هم با مدیر بخش صحبت کرد و قرار شد بریم برای مصاحبه. شرایط کارآموزی رو قبول کردند و قرار شد از اول آبان کارمون رو شروع کنیم. خیلی هیجان داشتم، خیلی خوشحال بودم از اینکه کار پیدا کردم و مهمتر اینکه کار تو رشتهتحصیلیم بود و حس خیلی خوبی به من میداد و به خودم میگفتم خب مثل اینکه 4 سال درس خوندن تو دانشگاه بیفایده نبوده.
همه چیز خوب پیش میرفت و چیزهای جدیدی یاد میگرفتم و میتونستم چند مرحله از طراحی سیستم آبیاری رو پیش ببرم. بعد از دو ماه اولین قرارداد کاریم رو با مبلغ خیلی کمی بهطور ساعتی امضا کردم. بعدتر اولین حقوقم رو گرفتم و حس فوقالعادهای بود. فکر میکردم سال 98 قراره سال بهتری ازنظر کاری باشه و قراردادم از ساعتی تبدیل به ثابت میشه که نشد. باوجود اینکه کارم رو خیلی خوب انجام میدادم ولی حقوق چندانی نمیگرفتم و بازهم صبر کردم به امید روزهای بهتر. گفتم آدم باید خاک کارش رو بخوره. شرایط کاری تغییر میکرد. مدتی بود که کاری برای انجامدادن نداشتیم و این اصلاً اتفاق خوبی نیست. پروژه هایی به شرکت میومد و کموبیش مشغول میشدیم.
کرونا اومد شرایط کمی فرق کرد. درنهایت تیر 99 من به چیزی که اولین خواستهام از شغلم بود رسیدم؛ قرارداد ثابت با مدت و حقوق بیشتر. هرچند کمی دیر بود ولی من این اتفاق رو به فال نیک گرفتم و بابتش خوشحال بودم. شرایط مالی شرکت هیچوقت اونقدری خوب نبود که حقوق کارکنان تأخیر نداشته باشه. من شرایطی رو میدیدم که اصلاً خوب نبود چه شرایط حال چه آینده. انگیزه یادگیری چیزهای جدید رو تو زمینه کاریم نداشتم و دوست نداشتم براش انرژی زیادی بذارم. از کاری که میکردم بهاندازه روزهای اول شروع کارم لذت نمیبردم. احساس میکردم اون مجموعه و اون محیط برای من مناسب نیست و متقابلاً منم حس کردم مناسب نیستم برای اون مجموعه و از خودم احساس رضایت نداشتم. البته تغییر باورها و اولویتها هم بیتأثیر نبود. وقتی شروع به کار کردم جنبه مالی شغلم برام مهم نبود و دنبال پیشرفت و یادگیری و کسب رضایت بودم ولی خب نیازهای زندگی و تغییر اعتقادات من باعث شد که جنبه مالی هم برام اهمیت پیدا کنه. به خودم میگفتم چرا کار میکنی ولی دریافتی نداری. خسته و خستهتر میشدم تا اینکه کم کم فکر تغییر شغل تو ذهنم اومد و تا عملی شه حدود 8 ماه طول کشید. زمستون 99 با دوستی آشنا شدم. باهم صحبت کردیم از خودمون و نگرانیهامون گفتیم. از کارمون گفتیم. من گفتم از کارم ناراضیام و دیگه دوستش ندارم. کارش تولید محتوا بود. وقتی از کارش گفت، من گفتم چه جذاب! گفت آره خیلی جذابه، بهخصوص وقتی تو زمینه موردعلاقهات باشه. مهمترین پیشنیازش اینه که بتونی خوب بنویسی.
بعد از صحبتهامون من جستجویی کردم تو سایتهای مختلف که تولید محتوا یعنی چی؟ چه مهارتهایی باید داشته باشی که بتونی شروعش کنی؟ بعد از کمی مطالعه پیش خودم گفتم اگر قرار باشه روزی من شغلم رو عوض کنم حتماً میرم سراغ تولید محتوا. بعد از حدود 8 ماه من تصمیم گرفتم ایده و فکری رو که تو این مدت تو ذهنم بود رو عملی کنم. خوشبختانه صحبتهای اطرافیان هم کمک کرد به این تصمیمگیری.
و اینطوری شد که من الان این متن رو نوشتم که هم تمرینی بوده باشه برای نوشتن و هم اینکه این تجربه ثبت بشه. حدود یک هفته میشه که دیگه تو شرکت سابق مشغول به کار نیستم و قراره از اول مهر تو شرکتی به عنوان کارآموز با حقوق کم مشغول به کار بشم. هرچند که خیلی بهتر میشد اگر این مسیر رو زودتر شروع میکردم اما امیدوارم مسیر خوبی پیش روم باشه.