elhamid110
elhamid110
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

در کوچک آبی

ساعت تقریباً ده صبح بود، شاید هم ده و بیست دقیقه، سر کوچه ،تپه ای از ماسه بادی روی هم تلمبار بود. به گمانم ،غلوم مولا ،ماسه بادی ها را لازم داشت.

اولین خانه، سر کوچه، مال قدیری ها بود و غلوم مولا کارهایشان را سر و سامان می‌داد. نصرالله قدیری مالک خانه، مجومرد زندگی نمی کرد. یک ماشین خارجی داشت که رنگ قرمز سرحالی داشت و هرازگاهی به خانه اش سر می زد. یک خانه بزرگ جذاب که داخلش را دیده بودم.

پشت بام خانه های کویری به هم وصل است. و من از پشت بام خانه ی خودمان، که ته بن بست بود و با خانه قدیری ها چندین خانه فاصله داشت، می توانستم بیایم روی پشت بام خانه آنها. خانه قدیری ها یک در چوبی آبی رنگ داشت، خانه ما در چوبی بدون رنگ. در خانه ی قدیری ها رویش نقش و نگار داشت، در خانه ی ما ساده بود. از پشت بام، خانه قدیری ها را دیده بودم. خانه جالبی بود از خانه ما بزرگتر و درونش درخت و گل و گیاه بیشتر .هنوز هم آن درخت که گلهای زرد داشت ،خوب یادم هست. غلوم مولا به حیوان های داخل خانه می رسید. چند تا گاو و گوسفند. ماسه بادی برای خشک کردن کف طویله بود. وقتی ماسه ها ی سر کوچه خالی می شد، فرصت خاکبازی برای من ، امیر محمد ،علی،محسن و همه ی پسرک های هم سن و سال من در آن کوچه ی شلوغ مهیا می شد. سرسره بازی روی ماسه بادی لذت عجیبی داشت. آن روز صبح ساعت ده و بیست دقیقه، مینی بوس حسین امینی، سر کوچه ایستاد،یک مینی بوس آبی رنگ. و مادر و دایی رجب از آن پیاده شدند. من فارغ از علم کوانتوم، با ماسه ها بازی می کردم، هنوز قوانین سه گانه نیوتن را در کتاب ها نخوانده بودم.

دایی یک دوچرخه طوسی رنگ همراهش بود. صبح همان روز به شهر رفته بودند.

صدایم کرد:" بیا حمید این هم جایزه تو." همان سال من در مسابقات علمی در منطقه، اول شده بودم و به عنوان جایزه، یک حواله دوچرخه به من داده بودند. حواله از طرف آموزش و پرورش تهیه و سید حسین هاشمی یک روز سر صف آن را به من داده بود. آقا حسین گفت:" حمیدرضا اول شده و جایزه اش یک دوچرخه است." سال چهارم دبستان قاسم شغلایی معلم ما بود و او هم خیلی خوشحال بود که این اتفاق افتاده. یکی از بچه ها که چند سال از من بزرگتر بود ولی فقط یک کلاس بالاتر از ما درس می خواند آمد و به من پیشنهاد داد .حواله دوچرخه را از من بخرد. دقیقا اسم و فامیلش یادم هست، هنوز هم در آستانه ۴۵ سالگی به همین منوال زندگی می گذراند و اوضاع مالی اش از من و آقای حدادی خیلی بهتر است. دوچرخه را از دایی رجب گرفتم و همانجا سوار شدم چه حس عجیبی بود. دوچرخه هر چند به اندازه ۲۰ سانتی متر، ولی به هر حال مرا از زمین جدا می کرد و همین به من حس پرواز می داد .من حرکت می کردم و سریعتر از پیاده ها، با تمام وجود تمام اکسیژن های هوای سال ۶۷ را می بلعیدم. دوچرخه ی جایزه ،طعم خوش یک هدیه در دوران کودکی. در آبی خانه قدیری ها ،همبازی های دوران کودکی، آقای هاشمی، هم مدرسه ای طماع و دوران ناب کودکی.

حمید رضا کرمی-مدرس-مهندس ناظر و محاسب ساختمان،عاشق کتاب خریدن و گاهی کتاب خواندن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید