الهام رضازاده
الهام رضازاده
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

نقد فیلم "marriage story" ؛ (قسمت اول)



یکجایی از فیلم وقتی قرار است که ارزیاب دادگاه جهت بررسی زندگی و رابطه ی والد-فرزندی چارلی و هنری به خانه ی انها بیاید یکی از خنده دارترین و درعین حال تلخ ترین و پراسترس ترین لحظات داستان اتفاق میفتد. اتفاقی که به نوعی سرنوشت داستان را رقم میزند.

زن ارزیاب که باان لحن سرد مکانیکی و پلک زدن های عصبی و رفتار و سوال های ابلهانه و موذب کننده تجسم کاملی از ناکارامدی و ناجور بودن چنین کارکردهای قانونی است در اپارتمان چارلی که به سرعت و هول هولکی صرفا جهت "تایید شدن" توسط ارزیاب تهیه و اراسته شده تا مثلا رنگ "خانه" بگیرد نشسته است و حضور صامتش چنان فضا را سنگین کرده که انگار بجای اکسیژن در هوا گرد اضطراب پاشیده اند.

ماجراهای دور میز شام و ان فاجعه ی بریدن دست با چاقوی جیبی که میخ اخر را به تابوت تمام امیدهای چارلی برای گرفتن حضانت فرزندش میکوبد درعین اینکه تنش شدید و ابزورد چنین موقعیت هایی را که صنعت طلاق و قوانین دیوانه کننده و غیرانسانی اش برای زوجین و خانواده ها ایجاد میکند را نشان میداد زیرکانه لایه ی دیگر از زندگی زوج داستان را باز تعریف میکند.

لایه ای که در ان چارلی که به تازگی جایزه ی معتبری را بخاطر نبوغ و مهارتش در "کارگردانی" دریافت کرده بوده از عهده ی صحنه گردانی یک صحنه ی کوتاه از زندگی عادی یک پدر و پسر صمیمی و خوشبخت برنمیاید. جایی که بطرزی کمیک و درعین حال تراژیک ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدهند که او در نمایش "زندگی نرمال" شکست بخورد و شانسش را برای پدری کردن تمام وقت برای تنها فرندش ازدست بدهد.

در این صحنه این تنها ارزیاب دادگاه نیست که چارلی در جلب نظر و متقاعد کردنش شکست میخورد بلکه از خودش هم به عنوان یک کارگردان آوانگارد موفق و خلاق و منضبط نیویورکی که میشناخته هم سیلی سختی میخورد.

او ـشاید برای اولین بار در زندگی مشترکش ـ و همچنین ما درمیابیم که انچه او از خودش به عنوان یک "کارگردان" چه در عرصه ی اجرای حرفه ای و چه به عنوان بینشی برای بازتعریف خود از طریق توانمندیهایش میشناخته تا چه اندازه مرهون و مدیون نقش اساسی اما مغفول مانده ی "نیکول" همسرش به عنوان یار و دست اندرکار و مجری ایده های درخشانش بوده است.

وقتی که چارلی خسته از تلاشی مذبوحانه و بی نتیجه در نبردی طاقت فرسا که جز درد و خونریزی و ازدست دادن عایدی برایش نداشته کف آشپزخانه اش از شدت درد و شرم و اضطراب ازهوش میرود انگار برای اولین بار است که با این بخش از وجود خود اشنا میشود. با خود بدون همسرش.

مردی که تمام طول فیلم و درواقع زندگی ش خود را عامل موفقیت همسرش و منبع الهام و درخشش او درنظر گرفته بوده و در حین جدایی بارها با لحنی تحقیرامیز او را بخاطر ازدست دادن فرصت درخشش حرفه ایش در کنار خود ملامت کرده یکباره درمیابد که شاید انقدر ها هم که خیال میکرده جریان موفقیت یک طرفه و یکسویه نبوده است.

شاید او هم نه تنها به اندازه ی همسرش بلکه حتی بیشتر از او برای موفقیت حرفه ایش به زندگی زناشویی و رابطه ی عاطفی شان وابسته بوده است.

درمیابد که نه تنها بدون نیکول پدر خوبی نیست بلکه کارگردان خوبی هم نمیتواند باشد و این تلخ ترین و سهمگین ترین ادراکیست که در سکوت و بدون هیچ کلمه ای تنها با نگاه مغلوب و دردمند چارلی که با صورت کف آشپزخانه خوابیده و به نقطه ی نامعلومی خیره شده است تجلی میابد.


این نقطه که به نوعی پایان جدال چارلی و نیکول بر سر حضانت فرزندشان و طلاق محسوب میشود جاییست که چارلی بالاخره به همان نقطه ای میرسد که نیکول در ابتدای داستان در اتاق وکیلش یا درواقع خیلی قبلتر ازان در روند فرسایش تدریجی ده سال زندگی مشترک بدان رسیده بود. نقطه ی نیاز به "بازتعریف خود" در جایی غیر از ازدواج و به عنوان فردیتی مستقل و پویا.

چارلی باید به این نقطه میرسید انگار. به نقطه شک کردن در خود و دیدن خلاء های شخصیتی که توهم "زندگی خوشبخت" از راه چرخیدن درها بر روی پاشنه ی دلخواه 10 سال تمام از چشمش دور نگه داشته بود.


جایی در یکی از تاریک ترین و دلگیرترین روزهای زندگیم در یادداشت های شخصیم نوشته بودم جدایی هزار درد دارد و یک درمان و آن امکان شناخت و بازتعریف خود از طریق تجربه ی واقعیت عریان است.

داستان ازدواج بار دیگر به درستی این حقیقت را به من یاداوری کرد که جدایی با همه ی دردها و دلتنگی ها و تلخی هایش اگر بتواند مارا به نوعی درون نگری روشن بینانه برساند که با واقعیت خودمان روبرو شویم بهترین مدرسه ی زندگیست و فکر میکنم از بین همه ی ادمها چارلی این را از همه بهتر بداند. :)


سینمانقدفیلمداستان ازدواجفیلم
رویاپرداز در حال پزشک شدن و در آروزی نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید