گویند که در روزگار قدیم پادشاهی بود که تصمیم گرفت دختر خود را به همسری دروغگوترین فرد کشور درآورد. مردم شهر که این را شنیدند هریک دروغی دست و پا کردند و نزد پادشاه بازگو کردند اما شاه آن ها را نپذیرفت و گفت که دروغ شما شاخدار نیست و باورکردنی است. تا این که جوانکی زیرک به فکر افتاد تا هرطور شده داماد شاه شود. برای همین پولی دست و پا کرد. سبدبافی را پیدا کرد و از او خواست سبد بزرگی بسازد آن چنان که از دروازه شهر داخل نشود. پس از آن به نزد شاه رفت و گفت: «با من به دروازه شهر بیایید.» گفت: من دروغی دارم که هم باید بشنوید و هم باید آن را ببینید. پادشاه با او به دروازه شهر رفت. پسر جوان گفت: «پدر شما قبل از مرگ برای رسیدگی به امور از پدر من درخواست وام و کمک مالی کرده بود. پدر من هفت مرتبه این سبد را که از دروازه شهر هم به داخل نمی آید، پر کرد و برای او فرستاد. حال اگر این حرف مرا راست می پندارید و باور می کنید، قرض خود را ادا کنید اگر نه دخترتان را به عقد من درآورید.» پادشاه تسلیم جوان زیرک شد و چاره ای جز این نداشت. از آن زمان به بعد به هر کس که دروغ بزرگی بگوید می گویند: دروغش از دروازه، تو نمی آید!
المیرا اکبری