hamid alavirad
hamid alavirad
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!!!!!

در هفتمین روز از دور افتادگی از دنیای مدرن؛ مدیرم من را خواست. ما هم مجبور شدیم لباس های خود را به تن کرده و بدون فوت وقت در کمتر از 15 دقیقه خود را به محل کار خود برسانیم.( البته یادمان نرود که محل کارمان خیلی نزدیک است.)

در ذهنم می گفتم اینترنت که نداریم، پس چرا مرا خواسته اند.در حال آمدن بودیم که ناگهان حادثه هیجان انگیز همراه با چاشنی ناراحتی ما را شگفت زده کرد."اینترنت آمد"..... ای دوست عزیز تر از جانم آمدی ولی حالا چرا....بی وفا حالا که من نزدیک دفترم کارم چرا....خلاصه ما وارد دفتر شدیم و خود را به بی خبری زده بوده ایم و وانمود می کردیم از آمدن اینترنت خبری نداریم.

بعضی اوقات دوست عزیز تر از جان آدمی تبدیل به بلای جان او می شود.یک هفته بدون اینترنت برای من مثل 3 ماه زندان بود. هیچ خبری نداشتم. نه از ورزش، نه از SEO و نه از ...(خودتان میدانید). بعد از 2 ساعت از آمدنمان به دفتر؛ مدیرمان ما را خواست. او همیشه اول با محبت با ما صحبت می کندکه انگار می خواهد پاداش قلمبه ای برای این تلاش های ما در هفته بدون اینترنت اهدا کند اما ناگهان نیش و کنایه و تیرهای زهرآگین خود را در پوشش همین جملات نثار ما کرد. ماتنها او را مشاهده می کردیم . حقوقمان را دریافت نکرده بودیم و ترس از اخراج شدن ما را از نشان دادن هر واکنشی در برابر این تیرها منع کرده بود. خلاصه داستان با گفتن کلمه جادویی " چشم جناب رییس" شما می توانید از این گذرگاه صعب العبور رییس ها به سلامتی عبور کنید. شما چطور چنین تجربه ای نداشته اید؟

اینترنترییس
من عاشق کتاب های رمان و روانشناسی ام. هرچه که پیدا کنم می خوانم. در کنار آن عاشق دیجتال مارکتینگم نیز هستم. قصد ام اینه هر چه در مورد این سه موضوع پیدا کردم به اشتراک بگذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید