سکانس اول (فلشبک به سال 93)
بیست و چهار سالهام. پشت میزم نشستهام و دارم برای پروژهای محتوا مینویسم. مدیرم که از جلسهی مصاحبه برگشته میاد تا موضوعی رو پیگیری کنه و وقتی میره، تصادفا فرم مصاحبه روی میز من جا مونده.. (اون زمان، گرفتن اطلاعات روی فرم کاغذی به اندازه امروز وحشتناک نیست) چشمم به اطلاعات کاندیدا میافته. آقایی 34 سالهست که یه دختر 4 ساله داره. دلشوره میگیرم براش.. به نظرم میاد جابجایی و دوباره از نو شروع کردن، توی اون سن و با داشتن مسئولیت یک بچه باید خیلی سخت باشه. آرزو میکنم وقتی به اون سن رسیدم، همه چیز توی زندگیم خیلی مشخص، جا افتاده و ثابت باشه..
سکانس دوم (فلش بک به سال 1401)
سی و یک سالهام. توی جلسه مصاحبه نشستهام و یکی از سختگیرترین مدیرانی که تا به حال باهاش کار کردهام داره تلاش میکنه تا من رو برای اون موقعیت شغلی ارزیابی کنه. بعد از سوالات سخت و نمونههای پیچیدهای که مثال میزنه و در موردشون بحث میکنیم، یک سوال میپرسه که اتفاقا جوابش برام خیلی سادهست. مطمئن و بدون مکث جواب میدم.
+ اگه یه روز مجبور بودی یه شغل دیگه انتخاب کنی، سراغ چه کاری میرفتی؟
- روانشناس میشدم.
سکانس سوم (فلش بک به سال 97)
بیست و هفت سالهام. از فروردین تا تقریبا اواخر تابستون، تقریباً دورافتادهترین میز به مدیر مستقیمم، مال منه. ولی خوبه؛ هم تحرکم زیاد شده و هم جای دنجی پیدا کردهام. تازه.. نزدیک میز من یه کاناپه تک نفره هست که بچهها به شوخی بهش میگن "صندلی مشاوره"
تا اینجا، به لطف آدمهای باتجربه و معلمهای نازنینی که توی کار کنار خودم دارم، تا حدودی با خطاهای شناختی آشنا شدهام. تلاش میکنم توی رفتار روزمره و تصمیمگیریهام از این خطاها دوری کنم. همینطور "اگه" دوستی که روی صندلی نشسته، مشکلی داشته باشه یا موضوعی فکرش رو درگیر کرده باشه سعی میکنم کمک کنم تا با پیشفرضهای محدود کننده ذهن، توی تله نیافته. مسئله رو از زاویههای دیگه ببینه. جنبههای مثبت ماجرا رو یادش نره و قسمتهای منفی رو از اونی که هست، سیاهتر نبینه. باید اعتراف کنم با هر گفتگو خودم هم چیز جدیدی یاد میگیرم و به شناخت بیشتری از خودم میرسم. از اینجا یه "ای کاش" روی قلبم میمونه.. چطور انتظار داریم یه بچه 18 ساله، رشته و آیندهش رو انتخاب کنه و انتخابش صددرصد درست باشه؟ کاش من روانشناسی خونده بودم..
سکانس نهایی (امروز)
سی و چهار سالهام. از پایان سکانس دوم میدونستم نباید اجازه بدم این آرزو، فقط در حد یه آرزو بمونه و باید براش یه کاری کنم!
از فروردین امسال که دیدم ثبت نام کنکور تیر باز شده، از ترسهام بابت اینکه چطور توی این زمان کم توی یه حوزه کاملا جدید امتحان بدم، از پرندهای که توی سر و قلبم بال بال میزد و به در و دیوار میکوبید که "انجامش بده.. انجامش بده.. انجامش بده.." تاااا بیستم مهر که بالاخره جوابها اومد و روانشناسی قبول شدم زمان چطوری گذشت؟ نمیدونم. اما چیزهایی هم هست که میدونم:
- این فقط "نقطه شروع" یه مسیر طولانیه؛ پس سی و چهار سالگی، اونقدرها هم که فکر میکردم دیر نیست!
- "اگه" همه چیز طبق برنامه پیش بره، جایی حدود 44 تا 46 سالگی دکترا میگیرم. بعدش میتونم یه صندلی مشاورهی واقعی آماده کنم؛ اگهی اول جمله یادم میاره که من – با تمام اراده و تلاشی که میتونم داشته باشم- بخشی از ماجرا هستم و که در موارد زیادی تابع شرایط بیرونی خواهم بود. شرایط سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، خانوادگی و ... با پذیرش این موضوع انتظاراتم از خودم خیلی منطقیتر شده.
- انسان مخلوق خداست و خالق خودش.. مسیر من از خودشناسی شروع شد و حالا باید آدمی که انتظار دارم باشم رو آجر به آجر بسازم. این یه فرآیند بلندمدته.. به بلندی عمر من؛ فرمول جادویی و برنامه موفقیت در یک هفته نداریم.
- امروز که این پست رو مینویسم حدود 40 روزه که به طور فعال دنبال شغل جدیدم میگردم. نسبت به قبلِ خودم، سختگیر شدهام و فاکتورهای مختلفی رو توی آدما و محیط جدید بررسی میکنم؛ میدونم که هرجا جا شدم، لزوما مناسب من نیست. میدونم که باعجله انتخاب کردن ممکنه باعث پشیمونی بشه. میدونم خیلی چیزا هست که هنوز باید یاد بگیرم و تجربه کنم.
- شبکه آدمایی که میشناسم خیلی برام خیلی ارزشمندند. این مدت اونقدر لطف و محبت از همکارای سابق و دوستای خوبم دیدم که فقط میتونم بگم شُکر..
- میگن اگه کاری که انجام میدی رو دوست داشته باشی، بازی رو بردی. کمک کردن به آدما و حال خوبشون، معنای زندگی منه و بهم انرژی میده. چه در آینده با روانشناسی و چه امروز، با تجربه ساختن برای آدما. جنس هر دو یکیه به نظرم. پس یه جورایی منم بازی رو بردم. :)