ویرگول
ورودثبت نام
emadsadeqzadeh
emadsadeqzadeh
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ سال پیش

داستان علی: محبت های کوچک

داستان من از وقتی شروع میشه که رفته بودم خیابون میر لپ تاب بخرم، امین از بچه های دوران دبیرستان رو از دور دیدیم، صداش کردم (میتونستم این کارو نکنم)، اومد گفت علی میای بریم سربازی؟ گفتم مگه میشه؟ گفت آره فقط باید یه ترم مرخصی بگیریم و چون وسط تحصیلیم نمیتونیم مدرک ارائه بدیم پس باید با بیسوادا هم‌دوره بشیم. درجا گفتم آره بزن بریم. من خیلی از محیط صنعتی اصفهان خسته شده بودم، اوضاع درسیم هم تعریفی نداشت و تازه یه ترمم مشروط شده بودم. به همه‌ی بچه‌هایی که شرایطشون توی دانشگاه شبیه بود و میتونستن بیان هم گفتم، ولی همه مسخرم کردن، گفتن تو دیوونه ای، آخه عقب میافتی، آخه فلان و بهمان، البته نگفتن دیوونه، همونی که توش خل داره رو گفتن!

سه هفته بعد توی پادگان بودم، با کسایی که هیچ وجه مشترکی نداشتم ولی در عوض یه دنیای جدیدی به روم باز شد. بین تقریبن ۵-۶ نفری که دور و برم بودن فقط من تا حالا سابقه‌ی زندان رفتن نداشتم، ولی اونقدر محیطم پر از صداقت بود و همه خودشون بودن که واقعن فهمیدم زندگی رو میشه جور دیگه ای هم دید.

دستاورد دیگه‌ای که سربازی واسم داشت پاسپورت بود. یه بار توی تریای دانشگاه یکی از بچه ها گفته بود داداشم کارآموزی دانشگاهشو رفته خارج از کشور، همون کار آموزی ۲ واحدی که هیچ کس نمیره و فقط آخرش میرن امضاشو میگیرن!

وقتی برگشتم از سربازی این اومد تو ذهنم که ببینم شاید منم بتونم برم. پیگیری کردم اون چیزیو که یه زمانی شنیده بودمش ، تا اینکه تونستم یه آفر ۲ ماهه از عمان بگیرم. با استادا مشورت کردم ولی هیج کدومشون تشویق نکردن، گفتن آخه عمان؟ هرچند همه‌ی هزینه ها هم پوشش داده میشد! آخه همه فکر میکردن ففط باید رفت غرب واسه کسب علم و تجربه. به هر حال من رفتم. حدود ۳۰ نفر از کل دنیا بودیم، ۲ ماه باهم زندگی کردیم.‌ از همون جا بود که یه جورایی انگار به کل دنیا وصل شدم و کلی از روابط بین المللیم زیر بناش ریخته شد.

بعد که برگشتم یک سال دیگه از درسم مونده بود، همه دنبال اپلای کردن بودن ولی من سعی کردم درگیر این موج نشم.‌ تصمیم گرفتم فعلا چندتایی دیگه از این پروژه های کوچیک بین المللی انجام بدم، تا اینکه یه کار داوطلبانه پیدا کردم توی لهستان. درس دادن به بچه ها و آشنا کردنشون با کشورم و کار داوطلبانه توی جاهای مختلف مثل خانه سالمندان. رفتم و دوماه حدودن هفته ای ۲-۳ هزار نفر از بچه ها رو میدیدم و واسشون حرف میزدم. شاید بزرگترین دستاوردش این بود که حداقل فهمیدن ما تو ایران عربی حرف نمیزنیم! و خب البته آشنایی من با گروه بیشتری از آدما از کشورای دیگه که الان دوستای صمیمیم هستن و همچنین ملاقات با هم دوره ای هایی که تو عمان باهم بودیم و البته هزاران اتفاق و تجربه های ناب دیگه.

برگشتم، دیدم هنوز بیقرارم. دنبال یه پروژه‌ی دیگه گشتم و برزیل اوکی شد، فقط مشکل این بود که بلیطش کمی گرون بود. چند ماهی بود یه پرایدی واسه ما زحمت کشیده بودن، دیدم حالا بود و نبودش زیاد واسم فرقی نداره، واسه همین تصمیم گرفتم کالا رو با تجربه معامله کنم. رفتم برزیل واسه ۲ ماه و شروع کردم به زندگی با یه خانواده ی محلی و البته تو یه دنیای جدید و دوباره کار و خدمت به کسایی که کسی زیاد بهشون توجه نکرده بود و فقط نیاز به محبت های کوچیک داشتن، همین.

آخرش رفتم دیدین دوستی که توی عمان از برزیل اومده بود و چند روزی باهم بودیم. یه روز گفت داداشم توی یه شهر کوچیک درس میخونه، برو ببین اونجا رو قشنگه. می‌تونسم نرم البته، ولی رفتم و توی راه برگشت با یه آدم تنها که اصالتن هندی بود و شهروند آمریکا آشنا شدم و دعوتش کردم بیاد توی جمع دوستام، کاری که من اکثر وقتا میکنم، آشنا کردن دوستام باهم، اینم از اون محبت های کوچیک هست.

یه زمانی توی صحبت هایی با یکی از دوستام بهم گفته بود که دوستش یه بار توی یکی از سفراش رفته بود سفارت امریکا و ویزا گرفته بود به عنوان توریست. وقتی برزیل بودم این داستان اومد تو ذهنم، چون من به صحبت هایی که میشنوم توجه میکنم. پس یه وقت از سفارت گرفتم و بدون داشتن هیچ مدرک خاصی رفتم. گفتن چرا میخوای بری؟ گفتم چون این طرف دنیام دوست دارم شمالش رو هم ببینم، به همین سادگی! درجا ویزام تایید شد و از برزیل راهی آمریکای شمالی شدم. اکثر جاها رفتم پیش دوستاییم که سال قبل ترش واسه تحصیل رفته بودن اونجا و تنها جایی که هیچ آشنایی نداشتم و پرواز برگشتم هم از اونجا بود نیویورک بود. ولی اومد تو ذهنم که انگار یه دوستی دارم اونجا و اون کسی نبود جز همون شخصی که توی اون شهر کوچیک تو برزیل دیده بودم و برده بودمش توی جمع دوستام. پس بهش ایمیل زدم.

وقتی دیدمش فهمیدم مدیر یکی از بخش های یه بانک سوئیسی توی نیویورک هست! ۳ روز و ۴ شب در قلب منهتن جوری از من پذیرایی کرد که شاید من باید حالا حالاها کار کنم ‌که از پس هزینه هاش بربیام و این صرفن فقط به خاطر اون محبت ‌کوچیک بود.

وقتی برگشتم ایران هنوز روابطم با عمان و دانشگاه سلطان قابوس، جایی که اون دوره کار میکردم، زنده بود. یکی از استادای اونجا پروژه ای گرفته بود و منم پیشنهاد همکاریش رو قبول کردم و دوباره برگشتم‌ عمان. دوباره روابطی که داشتم قوی‌تر شد که باعث شد در کنار درس و تحصیل به فعالیت های اقتصادی و تجارت هم منجر بشه‌. اون موقع تقریبن همه یه جورایی متلک مینداختن که چرا امریکا، کانادا یا اروپا نرفتی؟ چون میدونی، موج بود دیگه ولی من راضی بودم از تصمیمم.

یه روز ۲ تا از دوستای عمانیم گفتن ما میخوایم بریم کلیمانجارو رو فتح کنیم، میای؟ گفتم آره! حدود ۱ ماه و نیم بعد روی قله بودیم و البته در مسیر با خیلی آدم های جور واجور آشنا شدم. مهمترینش این که یه روز عصر بعد از کمپ زدن اومدم بیرون و داشتم چایی و خرما میخوردم که دیدیم چند نفر اونطرف تر نشستن، رفتم بهشون خرما دادم ( محبت کوچیک). ۳ تا آقای ۵۰-۶۰ ساله اهل کلورادوی آمریکا بودن و از شانس من، اولین ایرانی بودم که میدیدن، بعدن داستان اینکه چه جوری دوباره سال بعدش توی آمریکا دیدمشون رو میگم..

یه روز توی وبسایت اوپرا هاوس مسقط بودم که دیدم دنبال سیاهی لشگر میگردن برای یکی از نمایش هاشون، بلافاصله درخواست دادم. ‌خیلی همیشه دلم میخواست پشت صحنه و محیطای هنری رو ببینم. آخه من هنرمند نیستم ولی هنرمندا رو دوست دارم!

بعد از اتمام نمایش، با یه دستمزد خوب پیشنهاد دادن که برای گروه رستاک که قراره دوهفته دیگه بیان اونجا دنبال مترجم میگردیم. گفتم‌ خب پیدا کردین دیگه، من هستم!

توی حیاط بعد از تموم شدن اون کنسرت جمعی از ایرانیان رو دیدم که میخوان عکس دست جمعی بگیرن. گفتم لطفن بدین من دوربینو، اینم همون محبت های کوچیکه که میگم. بعد از عکس تقریبن نمیدونم چی شد که باهمشون دوست شدم و درضمن یه جوکی هم راجع به اصفهانی‌ها گفتم واسشون (خود زنی) و از اون آخرهفته تا تقریبن آخرین روزای اقامتم تو مسقط آخرهفته‌ها رو با اون جمع بودم و واقعن شرایط زندگیم عوض شده بود و البته همین‌طور آینده‌ی کاریم! ‌حالا باز تو ادامه میگم چرا.

از مسقط برای ادامه تحصیل یه آمریکا رفتم ولی پس از مدتی مجبور شدم برگردم ایران البته بعد از یه سفر خوب و دیدن همون دوستایی که توی کایمانجارو باهم آشنا شدیم و یه خرما کلی جاهای قشنگ و طبیعتای زیبا رو نشونم داد?. بیکار و افسرده بودم بعد از برگشت تا اینکه دیدم یه موقعیت کاری توی شرکت زیمنس آلمان توی تهران باز شده. از اون جمع ایرانی توی عمان که ازشون عکس گرفته بودم یه علی اقایی بود که الان از صمیمی ترین دوستامه و از اتفاق اونم از مهندسای با سابقه توی زیمنس بود. بهش گفتم و اونم منو معرفی کرد. یعنی در واقع یه محبت کوچیک که همون عکس گرفتن بود باعث شد من توی بزرگترین شرکت مهندسی آلمان یه موقعیت شغلی عالی بگیرم..

حدود ۲ سال توی ایران و آلمان کار کردم و کلی داستان‌ها و همین محبت‌های کوچیک تا اینکه تحریم ها برگشت و موقعیت شغلیم توی خطر افتاده بود، تا اینکه یکی از دوستام گفت تو که عمان بودی میتونی بیای ۲-۳ روز باهم بریم منو با چند نفر آشنا کنی؟ آخه تو فکر راه انداختن کار بود اونجا. گفتم آره میام باهات. روز آخر موقع برگشتم بود. یه گروهی ایرانیا دارن که هر موقع هر کسی کاری داره معمولا توی اون مینویسن. مثل اینکه کسی ایران میره که فلان چیزو واسه من ببره؟ منم اون روز نوشتم من دارم میرم ایران، چمدونم جا داره، اگه کسی زحمتی داره قبول میکنم (محبت کوچیک). یه شخصی بهم پیام داد گفت یه موبایل هست‌ میبری ایران واسم؟ گفتم آره. اومد دنبالم و باهم حرف زدیم و دوست شدیم. برگشتم ایران ۵ ماه بعد همون شخص گفت یه موقعیت شغلی توی شرکتمون توی عمان که یکی از بزرگترین شرکت های مهندسی کانادایی هست خالی شده، دوست داری مصاحبه کنی؟ واینجور شد که من دوباره به عمان برگشتم. و اما الان، داستان کرونا و در شرف از دست دادن کار و داستان‌های دیگری در راه است...

من نه هوش خاصی دارم، نه سواد زیادی و نه سابقه ی علمی درخشانی. از نظر استانداردها کاملن معمولی‌ام. فقط هر‌جور در حد خودم تونستم با اطرافم خوب بودم محبت های کوچیک کردم و این همون چیزی بوده که باعث شده جهان‌بینی‌مو عوض کنه، واسم شانس بیاره و در نهایت حس زندگی بهم بده.

یاد گرفتم که نباید زیاد سخت گرفت. آدم ها و روابط درعین پیچیده بودن میتنونن خیلی ساده باشن.

در آخر هم میخوام عجیب ترین قصه‌ای که واسم اتفاق افتاده را تعریف کنم: یه روز توی مسقط یه شخص ایتالیایی توی یه جمعی اومد پیشم و گفت من چند وقتیه به فکر دیدن ایران هستم، کمی اطلاعات بهش دادم و در حد ۲۰ دقیقه مکالمه داشتیم. حدود ۶ ماه بعد اتفاقی توی میدون نقش جهان هم‌دیگه رو دیدیم! در نقطه ای که اگر۱ ثانیه دیر تر میرسیدم هم‌دیگه رو نمیدیدم!

این اتفاقا همشون برای من معنی دارن و من به این جهان بینی اعتقاد دارم.

پیشنهادم به پدر مادرا: من پدرم از بچگی تقریبن منو توی هر جمعی با خودش میبرد و این باعث این شد که خیلی وقتا توی ایجاد ارتباط با بقیه راحت باشم هرچند باعث این هم شد که اکثر مواقع دوستام فقط از کسایی باشن که از خودم بزرگترن.

در آخر هم‌ میخوام دعوت به همکاری کنم از کسایی که هستن برای شروع یه حرکت که خیلی وقت پیش از اینا باید شروع میشد! من تو تموم جاهایی که رفتم، دیدم که حداقل برای بزرگترین جامعه‌ی پناهنده‌های اون کشور یه سازوکاری وجود داره، ولی متاسفانه توی ایران برای افغان ها هیچ امکانات یا مرکز خاصی نیست و دوست دارم یه کمپین یا یه ان‌جی‌او واسشون ایجاد کنم با یه تیم دلسوز و مهربون. خیلی سال هست دل‌نگران این جمعیت هستم که به عنوان ایرانی خیلی بهشون بی‌توجهی کردیم. اینو دوست دارم حتی اگر نتونستم هم جایی سخنرانی داشته باشم کمک کنیم باهم دیگه و یه حرکتی شروع کنیم. حتی شده یه طرز برخورد محترمانه باشه.

مهندس موفقهنر ارتباطسمنمهاجرین افغان
عماد صادق‌زاده هستم، فردی در جستجوی مفاهیمی نوین از مهندسی، مدیریت، کارآفرینی و سرمایه گذاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید