امروز غمگینم.
نمیدانم این دود از کجای این بی کرانه جهان پشت پلکهای من بلند میشود. واقعا نمیدانم.
تنها آن را تکه ابری سیاه میبینم در آسمان دلم، که روی من سایه انداخته.
میتوانم خودم را به خواب بزنم تا نبینمش. اما این دلیل نمیشود که آن وجود نداشته باشد.
پس بگذار حسش کنم.
بدون آنکه بدانم چرا، در آغوشش کشم. دست در گودی کمرش فرو ببرم. با آن تانگو برقصم و در گوشش زمزمه کنم چقدر خوب است که هستی، که احساست میکنم.
تو و دوستانت به وجود من اصالت میبخشید. شماها شاخک های حساس من هستید.
من دیگر سنسورهایم را کند نمیکنم. من دیگر خودم را طرد نمیکنم...