دیروز که از خواب بیدار شدم احساس میکردم بی حوصله ام تصمیم گرفتم برم پیاده روی.بارون میومد ولی هنوز شدید نشده بود.بارونیمو پوشیدم کلاهشو کشیدم سرم کفش هامو پوشیدم رفتم بیرون.عیکنمو گذاشته بودم تو جیبم.از قضا هبچ گربه ای نیومد دم در که بهش غذا بدم دیدم داره بارون ریز میاد پس عینکو گذاشتم جیبم که خیس نشه.
بهد از اینکه به پارک محل قدیم رسیدم دیدم افراد زیادی نیستن اونجا. شروع کردم قدم زدن و نزدیک نیم ساعت که تو افکار خودم غوطه میخوردم پارک رو از سر تا ته راه میرفتم همینطور.کم کم داشت سردم میشد بارون بیشتر شده بود.رفتم طبق معمول دم پت شاپ.نشسته بودم به خرگوش هایی نگاه میکردم که سه تاشون تو یه قفس بزرگ بود.
یکیشون سیاه سفید بود یکیشون قهوه ای روشن و اون یکی رو یادم نمیاد!خب خوبه گذاشته بودتشون زیر سقف اینطوری خیس نمیشدن ولی مشخص بود سردشونه چون برای گرم شدن به هم چسبیده بودن.
مثل روزای دیگه دستمو بردم و نازشون کردم فهمیدم گشنه اند.سگ مغازه دار دید من نشستم پیش خرگوش ها شروع کرد به هاپ هاپ.حوصلهخلاصه گفتم بهش اینا گشنه اند گفت وقت نکردم که غذا بدم رفت چندتا کاهو گرفت خراب هاشو جدا کردم دادم اب بزنه بهشون دادم.لابد اگر اون این صحنه رو میدید میگفت سفید برفی:)
اون روز که اومده بودم پیششون به یکیشون گفتم بیا بریم خونمون.کلی لوس شده بود ظاهرا بدش نمیومد بیاد باهام.من عاشق حییون هام ولی همین یه همستر که دارم هم کلی مراقبت میخواد و ما حیاط نداریم.
در نتیجه نمیتونم نگهش دارم.
بعد رفتم باز خیابون اصلی و اونجا از چندتا مغازه شال و اینا قیمت کردم.دیگه واقعا انگار شیر ناودون رو باز کرده بودن که همینطور قدم زنون تا خونه برگشتم.:)
دختر آفتاب?
مرسی که مهربونید و بدون ذکر منبع کپی نمیکنید.??????