حس میکنم در حباب زندگی میکنم.یعنی مدت هاست همین حس را دارم.وقتی گذشته را به یاد میاورم اینطور فکر میکردم که من میتوانم روزی از اینجا بروم.رویای خارج رفتن شبیه بادکنکی بود که نخش از دستم رها شده بود و روز به روز در آسمان از من دورتر میشد.
یادم میاید با زبان شروع کردم و با انتخاب رشته ای که به نظر آینده دار میامد و میتوانستم با جهان بیرون ارتباط بگیرم ادامه دادم.اما چیزها طور دیگری پیش رفت.میگفتم حتما کار انلاین کمکم میکند نباید به جایی مشخص فکر کنم چون اینطوری ساختن همه چیز اینجا و رفتن و از نو شروع کردن میتوانست سخت باشد.یعنی لازم است اندکی تجربه کسب کنم و پول بعد میشود رفت.حالا میبینم چه قدر افکارم بچه گانه بود.شاید هم میخواستم دل خودم را خوش کنم.
من حس میکردم سوار بر اژدهایی جادویی ام که افسارش در دستم نیست و این سواری دارد حالم را بد میکنم.حس من به زندگی همین بود.درست است که خیلی این اژدهای زندگی افسار گسیخته بود اما گاهی اوقات جادویی بودنش را میتوانستم حس کنم و مرا حیرت زده میکرد.
خودم را گم کردم و افسرده شدم.بعضی وقتا نقاشی میکشیدم تا ارامم کند.حس میکردم نه تنها کسی مرا نمیفهمد و تنهام بلکه حتی خودمم هم از خودم دور شده بودم.روزها به بلندی هفته ها میگذشت و من در دریای خروشان افکارم به تکه چوبی (نقاشی)چنگ میزدم تا غرق نشوم.کم کم علاقه مند شدم و سعی کردم بیشتر خودم را درگیر کنم تا بتوانم کمی زندگی کنم.اکنون فکر میکنم ممکن است الان در زمان و مکان درستی باشم و نیاز به این همه نگرانی نباشد.
اینجا مکان درستی است که با تو ملاقات کرده ام و از خودم میگویم.دوست دارم روزی زندگی ام باشکوه شود تا بتوانم از آن بنویسم.
راستش را بخواهی بهترین اتفاق زندگی ام هستی که هرچه هم بشود از اینکه دیدمت و بهت حس پیدا کردم پشیمان نمیشوم.
من زمان زیادی را به خیال بافی و زندگی در حباب ذهنم میگذرانم.برا خودم دنیای دیگری دارم.دلیل این همه تناقض در من همین است.زندگی در واقعیت به زیبایی زندگی در خیال نیست.من در داستان هایم زندگی میکنم و نوشته هایم از درونم سخن میگویند.
در واقعیت به دنبال چیزهایی میگردم که شبیه دنیای درونم باشند. من به دنبال تعادل هستم.تنها تعادل میتواند حالم را خوب کند.تو شبیه دنیای درونم هستی به خاطر همین حالم را خوب میکنی.تو به زیبایی گل های آفتابگردان مزرعه ام هستی و به عمیقی دریای پشت خانه ی چوبی ام.
تو بوی گل هایی که در زمین کاشته ام را میدهی.کسی چه میداند شاید تمام چیزهایی که من در خیالم ساخته ام همان خود من در دنیای موازی باشد.خود من که زندگی که ارزویش را دارم را دارد و در مکانی جادویی روزهایش را سپری میکند.تو را هرروز میبیند و هرروز از دیروز خوشبخت تر است...
#دلنوشته#زندگی#خیال_بافی
مرسی که مهربونید و بدون ذکر منبع کپی نمیکنید?♥️