گفتم دور شویم از من چند قدمی دورشو گفت نمیتوانم در من ریشه کرده ای.پرسیدم مگر من درختم؟
منظورش را میدانستم.وقتی در رابطه ی قبلی ام چنین حسی را تجربه کردم واقعا برایم دردناک بود.این که سعی کردم دوستش نداشته باشم.حس میکردم تار و پود قلبم از هم جدا شده.یعنی وقتی دور شد ریشه هایش را برد.قلبم از هم پاشید.
ولی اینبار فرق میکند.من نمیخواستم او را دیگر دوست نداشته باشم.فقط تصمیم به دوری گرفته بودم.برای همین سخت بود اما بیشتر خودم را درک میکردم.میخواستم با خودم مهربان تر باشم.و دلم میخواست به او بفهمانم بیشتر با خودش مهربان باشد.
خب تمام اینها گفتنش اسان است ولی عمل به ان کار سختی است.من از او ناراحتی یا گله ای دیگر نداشتم.من مطمان بودم او شروع میکند به رشد کردن و کم کم رابطه اش با خودش بهتر میشود.از دور نگاهش میکردم و برایش دعا میکردم.
من قبلا اینطور فکر میکردم که تنهایی چیز بدی است و ادم در تنهایی واقعا عذاب میکشد.خب میدانی عزیز من تا حدی بد است وقتی با خودت همیشه در جنگ باشی و ذهنت ارامش را تجربه نکند.ولی همیشه اینطور نیست.وقتی تو به خودت نزدیک تر میشوی بهتر نیازهایت را میبینی درک میکنی.وقتی با خودت وقت میگذرانی بهتر متوجه میشوی چه چیزهایی خوشحالت میکند وچه چیزهایی حالت را میگیرد.
ابنطور شنیده ام که اگر ما به کسی دلبسته میشویم دلیلش این است که او نشانی از ما دارد.چیزی در او وجود دارد که باعث میشود ما او را از خودمان بدانیم.واقعا جالب است.اما چه چیز در من باعث میشود او مرا از خودش بداند؟یا من او را از خودم بدانم؟این سوالی بود که امروز به ان فکر میکردم...
دختر آفتاب?
همه نوشته ها از خودم هستن.مرسی که مهربونید و بدون ذکر منبع کپی نمیکنید:)