من راهنمایی نداستم.پدر و مادرم به من یاد ندادند که چه طور باید دنبال علایقم بروم و مستقل فکر کنم.آن ها در عوض دوست داشتند شبیه خواسته هایشان شوم.من تمام چیزها را با آزمون و خطا یاد گرفتم.پیدا کردن دوست،بودن در یک رابطه،پیدا کردن علایقم...
کسی به من یاد نداد که خودم را دوست داشته باشم،بلکه دردهایم این کار را کردند.با از این شاخه به ان شاخه پریدن،نسبتا متوجه علایقم شدم.
برای پیدا کردن فردی که همراه مناسبی برایم باشد هزینه زیادی دادم و ان شکستن قلبم بود هرچند الان تنها هستم اما انگار در ارتباط با دیگران خودم را بهتر میتوانم بشناسم.
من فهمیدم نمیتوانم به همه کمک کنم اگر خودشان این کمک را نخواهند.من فهمیدم زندگی معلم سخت گیری است که مرا امتحان میکند و بعد درس میدهد.
من فهمیدم قوی بودن در عین ضعیف بودن رخ میدهد و این را نمیشود درک کرد که تا چه حد همه چیز میتواند غیر قابل پیش بینی باشد.
من درک کردم باید خودم را بیشتر از دیگران دوست داشته باشم و این نامش خودخواهی نیست.
وقتی جامعه مشغول تحمیل این ذهنیت بود که مردها برترن و به زن ها جایی برای رشد و نشان دادن توانایی هایشان نمیکرد این قضیه را درک کردم که تا چه حد تلاش های من برای رشد کردن با حفظ زنانگی هایم ارزشمند است هرچند کسی این را نمیگفت و همه دوست داشتن با قضاوت و حرف های بیهوده مکالمه های مسخره ای را شکل دهند.
البته وقتی مجبور بودم سالی یه بار به چنین افرادی بربخورم به ان ها اطمینان میدادم که انها در حال پیشرفت خوبی هستند و تحسینشان میکردم و چیز زیادی از تلاش هایم نشانشان نمیدادم تا از حسادت منفجر نشوند.شاید بگویی نه تو باید نشانشان میدادی تا بگویی چیزی از ان ها کم نداری.
راستش را بخواهی من قبلا هم چین کاری انجام میدادم اما بعد فهمیدم بیهوده است.چون اینجور ادم ها چشم دیدن موفقیت های بقیه را ندارند و به جای دادن انرژی های مثبت به تو،انرژی های منفی نصیبت میشود!:)
حالا که به زمان فارغ التحصیلی ام برمیگردم میبینم که حتی یه جشن درست حسابی هم در دانشگاه نگرفتیم و همان دورهمی خودمانی دوستانه مان بود.:)
با یاد اوری این اتفاق میخواستم بگویم که احساس نیاز میکنم که پیشرفت های هرچند کوچکم را به نوبه ی خودم جشن بگیرم و بابتشان خوشحالی کنم.:)
شاید همین کارهای کوچک باعث شد اعتماد به نفسم بیشتر شود و خودم را بیشتر ببینم...
دختر آفتاب?
مرسی که مهربونید و بدون ذکر منبع کپی نمیکنید.?❤️