عکس های پیجش را دیدم خوشحال بود کنار همسر و فرزندش.از اردواجش خیلی شاد به نظر میرسید البته اینطور به نظرمیرسید.ان یکی سالن خودش را داشت و صبح تا شب برای مردم کلیپ های قبل و بعد میگذاشت و سرش شلوغ بود با میکاپ و شینیون و ناخن.
دیگری صفحه اش پر بود از کشوری که به تازگی مهاجرت کرده بود و مدام استوری میگذاشت از غذاهایی که در طول روز میخورد و جاهای دیدنی.
میدانی ما نسلی بودیم که دو دسته شدیم.دسته ای تلاش کردند برای رفتن و با حمایت دیگران و خانواده هایشان رفتند.دسته ی دیگر کسانی بودند که کسب و کارشان را راه انداختند یا ازدواج کردند.
میخواهم بگویم من حس میکنم هیچ کدام از اینا نیستم.یعنی در جایی هستم که به هیچ جا تعلق ندارم.دیگر کوچک ترین تعلق خاطری به جایی که هستم و افراد دیگر ندارم.من هرروز فکر میکنم که میشود یک جور رفت ولی اوضاع مدام پیچیده تر میشود.
من کسی شده ام که دیگر کشش درس و کنکور برای مهاجرت تحصیلی ندارد.دیگر روانش کار بیرون و رفت و امد های طولانی رو نمیکشد.کسی شده ام که به دوست داشتن های از راه دور اکتفا میکند به ندیدن دوستانی که فرسنگ ها دورترن و دنیایمان هرروز دارد دورتر و دورتر میشود.
من کسی شده ام که برای ارام کردن خودش این روزها بیشتر از همه چیز مینویسد.من دلم میخواست ان قدر دلم خوش بود که میتوانستم برای خودم اینده ای در اینجا ببینم ولی مدت هاست که سعی نمیکنم و فقط روزها را زندگی میکنم.
من کسی شده ام که نه میتواند برود نه میتواند بماند.کسی که هرروز کلی زور میزند تا چیزی را یه پله جلو ببرد.کسی که وقتی به دیگران نگاه میکند که کسب و کار خوبی دارند از خودش میپرسد چرا چیزی نمیسازی؟مگر نه اینکه دلت میخواهد بروی؟بعد با ناامیدی فکر میکند اگر بسازد هم مشخص نیست بتواند برود یا نه.
همیشه فکر میکردم این از ته دل خواستن یعنی مساوی تحقق خواسته.اما چیزها جور دیگری پیش میرفت.در نظرم زندگی در واقعیت به زیبایی ذهنیتم نبود حتی برایم بیشتر وقت ها سخت بود.کسی شده ام که مشکل همه را قابل حل میبیند ولی به خودش که میرسد حس گیر افتادن دارد.کسی شده ام که کارهایی میکنم برای سرپا ماندن برای خوب شدن حالم.نوشته هایم را فقط کاغذم میبیند و نگرانی هایم را درک میکند.چه قدر فاصله بین کسی که میخواستم بشوم و کسی که شده ام زیاد است حس میکنم دیگر خودم را نمیشناسم...
دختر آفتاب ?مرسی که مهربونید و بدون ذکر منبع کپی نمیکنید?❤️