در دل دریای مواج و بیکران، کشتی چوبی کوچکی لرزان لرزان پیش میرفت. مرد دریانورد، با چهرهای آفتابسوخته و ریشی بلند و سفید، فرمان کشتی را محکم در دست داشت. او سالها بود که دریا را خانهی خود کرده بود و امواج خروشان، نجوای دلش را میفهمیدند.
یک روز، طوفانی سهمگین بر دریا حاکم شد. کشتی کوچک، بیرحمانه تکان میخورد و امواج غولآسا، آن را به اینسو و آنسو میکشیدند. مرد دریانورد، با تمام وجودش تلاش میکرد تا کشتی را کنترل کند، اما دریای خشمگین، هر لحظه او را به کام مرگ نزدیکتر میکرد.
ناگهان، کبوتری سپید، از میان مه غلیظ بیرون آمد و بر روی دکل کشتی نشست. پرهایش زیر نور خورشید میدرخشید و چشمانش مهربان و آرام بود. مرد دریانورد، با دیدن آن کبوتر، احساس آرامش عجیبی کرد. گویی کبوتر سپید، فرستادهای از سوی آسمان بود.
کبوتر، چند لحظه بر روی دکل نشست و سپس با بالهای باز، به آسمان اوج گرفت. مرد دریانورد، با نگاهی به آسمان، به یاد تمام لحظات سختی افتاد که خداوند همیشه او را یاری کرده بود. در آن لحظه، طوفان فروکش کرد و دریا آرام شد.
از آن روز به بعد، مرد دریانورد، هر وقت که در دریا با مشکلی روبرو میشد، به یاد کبوتر سپید میافتاد و به خداوند توکل میکرد. او میدانست که همیشه محافظی مهربان بر او نظارت دارد.
نویسنده: ناصر بهداروند