سلام.
وقتی دارم این مطلب رو مینویسم دلم میخاد 2 تا نکته ی مهم رو بدونین.. اول اینکه این داستان واقعیه دوم اینکه دلم خیلی گرفته.
ما 10 سال پیش با هم زندگیمون. شروع کردیم اون یه دختر با وقار مومن و منجبه و به قول معروف آفتاب و مهتاب ندیده منم یه آدم لختی که هر کاری تو ذهنت از نظر خلاف بگذره من انجام دادم. اما تو زندگیم من به یه چیز خودم میبالم و روش ادعا میکنم چیزی که همه ی اطرافیانم هم تاییدش میکنن... اینکه من کاسبم. پشتم خیلی خالیه اما واسه اینکه زن و بچم حسرت نکشن جون میدم شب و روز کار میکنم حالا هر کاری که پولش حلال باشه.
بگذریم اونجا که همسرم عاشفم شد و زندگیمونو شروع کردیم به یه چیز شک کردم... عدالت خدا هنوزم جوابشو نگرفتم خداجون این دختر باید زن یه آدم میشد ن من...
مشکل زن من اینه که به خانوادش زیادی وابستس و نمیتونه اشتباهاتشونو ببینه این منو اذیت میکنه سر چند مورد برادرش زندگی منو عقب انداخت اما قبول نداره
امشب فهمیدم با هماهنگی داداشش رفته دوباره یه کاری کرده البته یه سهامی رو فردگوخته البته مهم نیست ناراحتی من اینه چرا به من نگفته میگه چون تو ناراحت بودی اونذزمان.
بهش گفتم بیا تمامش کنیم دیگه..
اگه کسی پست را خوند منو راهنمایی کنه.