وقتی بزرگ شدم و زندگی رو شناختم تمام تلاشم این بود که خوب باشم ولی نمیزاشتن. نمیزارن... همش یه چی میزارن لای گردش زندگیم چرا هیچی بهشون نمیگی.... میدونم میدونم.... درسته منم اذیت میکنم اما خوب وقتی تو کاری نمیکنی خودم میکنم...
خداجون تمام زندگیم فقط دنبال یه چی بودم.... چیزی که انگار دوا بود برای دردهام... آب بود واسه سوختنم.... بهش میگن پـــــــول اما یادمه اونجا بهش میگفتیم انسانیت...
اینجا همه چی مثل اونجاست با یکسری تفاوت ها... خدایا تو رو نمیدونم اما من دلم برات تنگ شده.... دلم میخاد دوباره مثل اون روزا همه چی خوب و شیرین باشه.... آخ چقدر خسته شدم...
عـــــــــه خدایا.... کجایی پس.... اینجا هم تنهام گذاشتی.... از کجا فهمیدم.... از این رد پاها.... ببین تا اونجا که من حالم خوبتر بوده داری کنارم راه میای. چون 2تاجای رد پا روی ماسه ها مشخصه..... اما این آخری ها ببین جای پای خودمه فقط.... کجایی پس یه چی بگو..... تو اون زمان که داشتم از دردام میگفتم چرا نیستی.... 😭😭😭
و اینجا ندا آمد.... ای بنده ی من تمام این راه من کنارت بودم این هم رد پای من است که تو را در لحظات ناامیدی بر دوش گرفتم و تو پشت من در حال استراحت هستی.... من همیشه کنارتم کافیه صدا کنی... از قلبت ازنگاهت از حست.... دوستتون دارم... امیر.