بچه که بودم با مادرم مسجد میرفتم. معمولا هم زیاد میماندیم. تا آخر مجلس. من هم خسته نمیشدم. اما آن شب خیلی بیشتر ماندیم. در عالم کودکی اصلا صحبت های مداح و سخنران را نمیشنیدم. تنها چیزی که یادم هست بازی و خواب آلودگی است. خسته از شیطنت ها و دویدن ها و فرار از دست خانم هایی که داد میزدند: «بچه بشین!» سرم را روی پای مادر گذاشتم. وسط خمیازه ها پرسیدم چراغ ها رو خاموش کردن؟ ما نمیریم خونه؟
مادرم دست روی سرم کشید. جوری که نبینم اشک هایش را پاک کرد. صدای بغض آلودش را صاف کرد و با مهربانی جواب داد: «امشب شب قدره. هرکی بیدار بمونه و از خدا چیزی بخواد خدا بهش میده.»
بعد هم قرآنی به دستم داد و بدون این که بفهمم مزاحم حال معنوی اش شده ام من را روی پایش خواباند و نوازش کرد.
من آن شب بیدار نماندم. به صدای بلندگو ها گوش نکردم. فقط شاید یک دقیقه با شلوارک و دراز کشیده قرآن به سر گرفتم و بدون گفتن ذکر به اطراف نگاه کردم و بعد خوابم برد. اما هنوز همین خاطره انگیزه ی بیداری شب های قدرم است. هنوز میخواهم شب قدر دعا کنم که خدا بدهد.