ابراهیم کاظمی‌مقدم
ابراهیم کاظمی‌مقدم
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

ایرانو دست کی می‌سپاریم؟

ما در ساختمانی به اسم ساختمان ایران زندگی می‌کنیم. روز رأی‌گیری برای انتخاب مدیر ساختمان ایران نزدیک می‌شد. من که نامزد مدیریت شده بودم بیشتر از بقیه استرس داشتم. انگار که خانومم را با کارت عابربانکی که پیامکش فعال نیست، توی پاساژ تنها گذاشته باشم. چون دوره‌ی قبل انتخابات شنیده بودم اعتماد به نفس همه‌چیز است. اما نتایج که آمد متوجه شدم یک مقدار تبلیغات هم لازم بوده است.

البته نگران تبلیغات رقیب‌ها نبودم. بیشتر نگران شامی بودم که به در و همسایه می‌دادند. وگرنه یکی‌شان انگار خواب مانده و دماغش به تنهایی به آتلیه رفته. یکی دیگر اسمش گرگ‌علی و فامیلش گداخان بود. کسی به این‌ها رأی نمی‌دهد. این که ایده‌های خوبی برای آینده‌ی ساختمان دارند کافی نیست. مدیر ساختمان باید خوشکل و خوش‌نام هم باشد.

نگرانی من از این بابت بود که اهالی ساختمان ممکن بود گول سابقه و مدرک تحصیلی مرتبط را خورده و این اشخاص اشتباهی را انتخاب کنند. پس گفت‌وگوی چهره‌به‌چهره را از طبقه پایین که پدرخانمم آنجا ساکن است، شروع کردم. البته خانمم معتقد بود، طبقه پایینی‌ها من را که دامادشان هستم ول نمی‌کنند و به دیگری رأی بدهند. این حرف درستی بود اما مقداری به آن شک داشتم. چون بودند رقیبایی که از طبقه پایین نامزد شده بودند.

برای شام به منزل پدرخانمم رفتیم که هم تبلیغ کنم و هم یک وعده غذا از مخارج ماهانه منزل کم بشود. سرِ سفره داشتم فکر می‌کردم که چطور بحث را شروع کنم و به صحبت‌های مادرزنم گوش می‌کردم. بحث تفکیک زباله بود. پدرخانمم که دید دست به غذا نزدم گفت: «پسرم، مشکلی پیش اومده؟» وقتی گفتم نه، پدرخانمم بشقاب مرا برداشت و سهم من را هم خورد. بخش اول نقشه با شکست مواجه شده بود. پس تمرکز رو گذاشتم روی رأی.

گفتم: «اگه من رأی بیارم همه ساختمون رو مثل خونه‌ی خودم تمیز می‌کنم. در اولین قدم هم زباله‌ها رو تفکیک می‌کنم.» پدرخانومم هم در حال خوردن غذای من گفت: «خیلی خوبه پسرم. ما قبلا زباله‌ها رو می‌بردیم سر کوچه، از این به بعد می‌ریزیم خونه‌ی شما. نزدیک‌تر هم هست.» نمی‌دانستم این تعریف بود یا تخریب! ولی فکر کنم این جمله در کنار دامادی من، رأی این طبقه را مال من خواهد کرد.

بعد از آن به طبقه‌ی بالا رفتم. باجناقم کلا آدم تنبلی است و خانه‌ی خودش راه هم مرتب نمی‌کند، چه برسد به راه‌رو. پس به او وعده دادم که «اگه مدیر شدم دستور می‌دهم کسی به تمیزی راه‌رو گیر نده. زباله‌ها را هم بدون تفکیک از شیشه پرت کن پایین!» روی نقطه‌ی حساسی دست گذاشته بودم و فکر می‌کردم این رأی دیگر مال خودم است. اما باجناقم با نامردی گفت: «شرمنده، کاندیدای قبلی گفت: میاد ظرفامونو می‌شوره!»

درست است که من وعده‌ی دروغ می‌دادم ولی حداقل وعده‌ام شدنی بود. دیدم سه‌-هیچ عقب افتادم. پس دست به یه تاکتیک ناجوانمردانه زدم و گفتم: «ببین! من پدرخانوم‌مون رو راضی می‌کنم تو زن دوم بگیری. هم ظرف بشوره و هم راه‌رو رو تمیز کنه.» بعد هم که برق چشم‌های باجناقم را دیدم، همان موقع هم گوشی را در آوردم و با پدر خانمم در این مورد صحبت کردم. داشتم قول موافق را می‌گرفتم اما در همین حین پدرخانمم از کنار ما رد شد و وارد خانه‌ی باجناقم شد.

متأسفانه رأی و اعتماد باجناق باهم از دست رفت، ولی خدا را شکر پدرخانمم فکر کرده بود باجناقم قرار است زباله‌ها را تفکیک کند.

اعتماد نفسمدرک تحصیلیانتخابات
یه بدخط که مجبوره برای نوشتن تایپ کنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید