با تهدیدِ کشیش قماری کرده بودم که راه برگشتی نداشت... اما راضی بودم. اکنون میدانستم مسیری که مرا از ایران به اینجا کشانده در اینجا تمام نمیشود. مقصد را بلد نیستم اما هر جا باشد میدانم اینجا نیست. تو که خوب میدانی، من مسر طولانی و سخت را به این خمودگی ترجیح میدهم.
بیرون کلیسا آفتابی ملایم به همراه نیسمی که از لای گل های ارکیده میوزد گونه هایم را نوازش میداد. حتی پوست من که از همجواری با سنگ های خارا سفت شده بود هم از این خنکی به وجد می آمد. مقصد بعدی کجاست؟ گل های آنجا چه شکلی است؟ خدا را چه دیدی شاید آنجا هم گل یاس داشتند! آیا عمر من کفاف دیدن آن نبی، فارقلیط، معدمعد، یا پسر انسان را خواهد داد؟ فرقی ندارد کدام یک! من فقط دنبال مرشدی هستم که راه را نشانم بدهد... مانی و زرتشت و عیسی و موسی همه رنگ و بوی یک خدا را دارند. اما منشأ این بو نه در آتشکده بود و نه در کلیسا! همه جا حق و باطل ممزوج شده و تعارف که نداریم. سر سوزنی آلودگی، تُنگ آبی را کثیف میکند... آه خدایا! مگر من از تو چه خواستم؟ پس کی قرار است این دوران ظلمانی تمام شود و نسل ما هم فرستاده ای از فرستادگان تو را ببیند؟
تقدیر ما را ببین... فرستاده ی خدا را طلب میکنیم و فرستاده ی کشیش به این سو می آید! معمولا پیتر را دنبال کسی نمیفرستند... نفسش بالا نمیآید!
-روزبه! روزبه!
+زود بیدار شدی کشیش جوان!
-شنیدم میخواهی مرا تنها بگذاری! به خدا قسم دیگر پرخوری نخواهم کرد...اصلا هر شب تا صبح عبادت کن و کتاب بخوان. اگر بی اعصاب شدم میروم در مطبخ میخوابم.
سرم را پایین انداختم. دیدن چشمانش خیسش آزارم میداد. پیتر انسان بدی نیست. کاش روزگار جور دیگری رقم میخورد و پدر پیتر مال و منالی میداشت. پیتر هم به دختردایی خود میرسید. یقین دارم بهترین شیرینی فروش این حوالی میشد و هر یک شنبه هم به کلیسا می آمد. حیف.
بی اختیار بازو های پیتر را گرفتم. انگار میخواستم تکان خوردن شانه هایش را با دستم مهار کنم. مهار نشد. بیشتر شد. به من هم سرایت کرد. آدم با مرغ خانه اش هم خو میگیرد. با گل و درختان باغچه اش. حتی با همین سنگ های بی روح. چه برسد به انسانی که با تو زندگی کرده و نامش بر لوح سرنوشتت نقش بسته.
پیتر را اسقف فرستاده بود تا من را منصرف کند اما دیگر دیر شده. روزبه تصمیمش را گرفته. مثل تو! مثل تو که سال ها سختی را به جان خریدی و نهال عشقی را درونت بپرورانی و امروز بر خلاف میلت او را روانه ی سفری دراز کردی. سفری که انتهایش معلوم نیست. من هم باید تصمیم مادرانه ام را میگرفتم وگرنه هزار نفر هم دور و برم باشند تنها میمیرم. آه مادر چقدر دوستت دارم!
روانه ی دخمه ی اسقف شدم. شاید برای خداحافظی. شاید هم میخواستم از تصمیمم هرچه باشد حق استادی به گردنم دارد. و آنجا بود نور بالاخره از شکاف این دیوارِ پلید خودش را به من رساند و مرا در آغوش گرفت. جلوی درب نشستم تا نور دوباره در کالبد اسقفی تکیده و رنجور بازگردد.
- «کنار راهها به انتظار معشوقانت نشستی؟» (ارمیا)
+ «بلکه هرگاه کسی میهمانت کند، برو و در پایینترین جای مجلس بنشین، تا چون میزبان آید...» (لوقا)
وقتی من و اسقف با زبان کتاب مقدس سخن میگوییم کمتر کسی متوجه میشود و کمتر کسانی متوجه منظورمان میشوند. اما تو بخشی از وجود منی! اسقف کتابی قدیمی را با خود آورد و رو به روی من گرفت و گفت: «اما تو ای دانیال، کلام را مخفی دار کتاب را تا زمان آخر مهر کن.» (دانیال)
جسم روزبه آن روز زیر حرفش زد و ماند. اما روح روزبه آن روز و روز های بعد را با بال های کاغذی کتاب «حبقوق» تا قله ی «فاران» پرواز کرد و خیمه ی «کوشان» را با چشم های تیز بین «برنابا» دید.
روح که پرواز کند افسار جسم را با خودش میکشد. آن که با دیدن آتش کده ی خاموش فارس تا شام آمده اینک به سمت کوه فاران راهی بیابان میشود. سجع زیبایی شد؛ گمشده ی ایران، مسافر فاران! و چه حقیر است نفسی که پارسی زاده ای که کتاب سامی میخواند و یونانی سخن میگوید را از زبان عرب یا بیابان های حجاز بترساند... روح من قبلا این راه را رفته و جسم گریزی از این مسیر ندارد. مادر! بیا با هم زبان معشوق را بیاموزیم... برای شروع چه جمله ای بهتر از ذکر حبقوق نبی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجه