حکومت عباسیان که با داعیه حمایت از اهل بیت به قدرت رسیده بود، علیرغم ظلم فراوانی که به اهل بیت علیهم السلام روا میداشت، برای فریب افکار عمومی گاها از نظرات فقهی ائمه استفاده میکرد و یا در مجامع ایشان را گرامی میداشت. اما پشت پرده ی این نفاق کاری کرده بود که یاران حضرت حتی جرأت اشاره کردن به حضرت را نداشتند.
جوادالائمه، امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام با تثبیت و تقویت شبکه ی وکلا به صورت مخفیانه مردم را آماده ی دوران غیبت کردند و شیعیان خود را از گزند جاسوس های حکومت عباسی مصون نگه داشتند.
نمایشی که برای شما اجرا میشود برداشتی آزادانه از شرایط خفقانی سامرا در سال میلاد حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف و شیوهی کار عثمان بن سعید، وکیل امامین عسکریین علیهما السلام و نائب امام زمان در غیبت صغری است که با توجه به روایات تاریخی نوشته شده است.
[صدای پای رد شدن لشکر و شخصی که فریاد میزند بشتابید، در صفوف منظم حرکت کنید]
داوود: عثمان! عثمان! باز کجا رفته این بشر! معلوم نیست چطور کاسبی میکند!
خالد تو عثمان را ندیده ای؟
خالد: عثمان بن سعید روغن فروش؟ دیروز عصر دوباره برای ابن الرضا روغن آورد... ابن الرضا مشتری همیشگی این سَمّان* است! چه کارش داری داوود حمامی؟
د: با خودش کار دارم [دوان دوان دور میشود و عثمان را صدا میزند. صدای فروشنده که داد میزند خرما دارم، خرمای اعلی، خرما بخورید و قوت بگیرید و به شورشیان بتازید]
نگهبان: زیاد با این رافضی حمامی دهان به دهان میکنی خالد! ما مأمور خلیفه ایم...
خ:چرا پیرمرد؟ حسودیت شده کسی با تو حرف نمیزند؟ بس که عبوسی!
ن: شاید فردا فهمیدیم خبرچین شورشیان است. آن وقت حاضری آمار این رفیق حمامی ات را به ماموران خلیفه بدهی؟
خ: [خنده] کجای کاری پیر مرد؟ من برای دو درهم بیشتر تو راه هم میفروشم... این هیزم کش حمامِ دیوانه که جای خود دارد!
ن: حیف، حیف که متوکل دیگر نیست! او خوب دمار از روزگار این ها در می آورد. در زمان او این روافض اجازه نداشتند مالک خانه شوند! خوب به یاد دارم زمانی که امامشان را به سامره آورد او را در کاروان سرای گدا ها جا داد. چندین بار هم نیمه شب او را کت و بال بسته تا کاخ کشید! [صدای فروشنده خرما دارم خرما]
خ:آی مردک! بیا اینجا!
فروشنده: بله سرورم!
خ: بیا خرماهایت را ببینم! [صدای خوردن] اوم بدک نیست!
ف: بردارید بردارید!
ن: زیاد این طرف ها نچرخ، اینجا پادگان نظامیست مکنه بازار!
ف: برای همین سرباز ها خرما آورده ام!
خ: خیله خب ! خیله خب! گم شو تا ندادم به سیاه چالت بیندازند.
ف: چشم چشم. [صدای دور شدن]
خ: مگر تو از کی اینجایی پیرمرد!
ن: من از همان دوران متوکل نگهبانی این خانه میکنم و بسیار امثال تو را دیده ام که شیفته ی او شده و خبرشان را داده ام و همینک در زندان های خلیفه یا سینه ی قبرستانند! حیف، حیف که منتصر نرم خوست!
خ: برای من از زنان بگو... مرا با مردان و سیاست کاری نیست!
ن: متوکل کاری کرد که مخدرات خانه ی وی لباسی برای نماز نداشتند و با یک لباس مندرس به نوبت نماز میگزاردند.
خ: نه پیرمرد آن زنان را نمیگویم. تو که حکومت متوکل را به یاد داری برایم از زنان او بگو... میگویند چهار هزار کنیز داشت که از همه ی آن ها کام جسته بود!
ن: حكومت؟ حکومت برای قیصر روم است خالد، منتصر امیرالمؤمنین و خلیفه ی رسول الله است.
خ: [خنده] آری خلیفه ای که خلیفه ی دیگری را مثله میکند! پر حرفی مکن و از دخترکان بگو پیر مرد! من مثل تو سیاست نیستم. میگویند وقتی متوکل به شهر می آمد، صد ها کنیزک پریرو اطرافش به آواز و پایکوبی میکردند!
ن: جوانی و کله ات باد دارد... من آن زمان شرطه جوانی بودم و سر درس اهل حدیث مینشستم. زاهدی بودم که نه چشم به کنیزان متوکل داشت نه مال دنیا، تنها چیزی که از دنیا میخواستم نابودی علویان بود. آن سالی که متوکل قبور کربلا را به گاوآهن شخم زد و به آب بست و دستور داد دست تمام زائرانش را قطع کنند من صد ها دست قطع کردم! این روافض همه دیوانه اند خالد! داوطلبانه دستشان را قطع میکردند که به زیارت قبر حسین بروند! تو هم اگر از من میشنوی با این ها همکلام مشو... [صدای پای با وقار]
خ: آهای خانم! کجا؟ به شما نگفته اند آمد و شد به این خانه قدغن است؟ علی الخصوص برای زن ها!
حکیمه خاتون: من حکیمه دختر محمد تقی بن علی بن موسی الرضا هستم. آمده ام به برادر زاده ام سری بزنم.
ن: برو کنار خالد با این خانواده نمیتوان دهان به دهان گذاشت!
خ: عیسی! عیسی درب خانه را باز کن. مهمان دارید!
ن: شب را نیز میمانید؟
ح: خیر، اگر خدا بخواهد در خانه ی برادرزاده ام افطار میکنم و بر میگردم.
[صدای دویدن عیسی و درب و قدم های حکیمه خاتون و بسته شدن در]
خ: افطار؟ هنوز که چهارده شعبان است! کو تا رمضان؟
ن: من نمیدانم تو چطور مسلمانی هستی خالد! نمیدانی فضیلت روزه ی شعبان را؟ نمیدانی رسول الله شعبان را روزه میگرفت؟
خ:خیله خب پیرمد، هم اهل حدیثی و هم ساست. خوب است خودت روزه نیستی! بعد هم من در سال 255 هجری از کجا بدانم رسول الله کی روزه میگرفت و کی نه!
ن: وای به دینی که پیرو اش تو باشی!
خ: این که مردی را در این خانه راه نمیدهیم را درک میکنم، اما چرا از عبور و مرور زن ها جلو گیری میکنیم؟ فقط باز نسیحت نکن که اصلا حوصله ندارم!
ن: حدیث جابر را نشنیده ای؟
خ: جابر سرکه فروش؟ [خنده]
ن: نه ابله! مرا مسخره میکنی؟ اصلا دیگر با تو سخن نمیگویم!
خ: باشد پیرمرد. چه کنم؟ دست خودم نیست شوخی و مسخرگی در خونم است! بگو دیگر بگو بگو[با حالت لودگی]
ن: باشد باشد! لباسم را ول کن مردک سبک مغز! در آن حدیث رسول الله نام فرزندان فاطمه را میگوید و به فرزند حسن بن علی که میرسد او را قیام کننده میخواند. خلیفه نمیگذارد کسی از نسل حسن بن علی به دنیا بیاید. [خیلی آرام] در داخل خانه هم کنیزی فرستاده که هم احوال او را با من بازگو میکند که به خلیفه برسانم، هم احوال خودش را و هم احوال کنیزانش را! اگر کسی آثار وضع حمل داشت این شیشه را به آن کنیز میدهم تا به او بخوراند و تمام! فقط نباید بگذاریم زنی با او تماس داشته باشد و از نظر ما دور شود.
خ: خب پس چرا گذاشتی این زن داخل شود؟ [متعجبانه و آرام]
ن: [با تشر] الحق که ابلهی، حکیمه عمه حسن بن علیست! [با بی خیالی] در ضمن من که گفتم از داخل خانه هم آگاهم. حکیمه همواره شب هایی که اینجاست تا سحر مناجات میکند! کسی هم از کنیزان خانه اثری از حمل ندارد! هر ازچند گاهی هم مامورین شخصی خلیفه به خانه حمله میکنند و تفتیش میکنند... تو تازه آمده ای هنوز تفتیش ها را ندیده ای! خلاصه که چیزی از نظر خلیفه دور نمیماند.
خ: چکار به کنیزان داری؟ مگر شیعیان از فرزند کنیز هم پیروی میکنند؟
ن: این ها ذهن مردم را سحر میکنند خالد، مادر علی بن محمد هادی هم کنیز بود!
خ: بس است پیر مرد، حرف زدن با تو مرا ملول و خسته میکند. مثل هر روز ساکت باش و به چهره ی مردم نگاه کن و رافضی هایی که به درب خانه ی حسن بن علی اشاره میکنند را پیدا کن! من دیگر حوصله ی این چرندیات سیاسی را ندارم.