[صدای درب خانه و فریادِ عثمانِ عثمانِ داوود]
داوود: عثمان باید با من به رباط سامرا بیایی...
ع: چه شده؟ بنشین ببینم چه میگویی!
د: یکی از خویشان من از بلاد دور آمده و مبلغ زیادی خمس برای امام آورده!
ع: امام در هر دیاری وکیلی دارد و هر کس سوالی داشته باشد یا وجوهات باید به همو بدهد! من که نمیتوانم از کسی پول بگیرم! اصلا اجازه ندارم!
د: میگوید از قم به اهواز کوچ کرده. وکیل بلاد اهواز را نمیشناسد. میخواهی بدون امام زندگی کند و اعمالش تباه باشد؟
ع: داوود جان، امام در نامه هایش نام وکلای شهر های دیگر را هم به وکیل هر شهری میگوید. حتی میگوید به وکیل دیگر چه گفته. هیچ وکیلی حق ندارد خمس از کسی بگیرد مگر اهل بلاد خودش! این رفیق شما هم باید از وکیل دیار خودش کسب تکلیف کند!
د: آخر شنیده ام برخی غلات خود را وکیل امام معرفی میکنند. از کجا معلوم در گیر این از خدا بی خبر ها نیفتد!
ع: عقاید شیعه بر همگان واضح است! کسی که موالات امام را دارد گول غلات را نمیخورد... میخواهی باز روایت علی بن موسی الرضا را برایت بگویم که آن دسته از محبین را که ادعای تشیع کردند به خانه اش راه نداد؟
د: آن ها به دروغ خود را شیعه معرفی کردند! من این مرد را میشناسم!
ع: داوود، داوود، داوود، فراموش کرده ای مردی را که از ری تا سامرا آمده بود تا وجوهاتش را شخصا به سرورمان امام هادی بدهد و ایشان فرمودند برگرد و همان طور که قبلا گفته ام آن را به عبدالعظیم حسنی بسپار؟ فکر میکنی او چیزی از رفیق تو کم داشت؟
د: باشد عثمان، باشد! اما طوری رفتار میکنی انگار امام فقط برای ماست!
ع: برعکس داوود! مگر به یاد نداری ماجرای سعید حاجب را؟ همو که به متوکل گفته بود مولایمان علی بن محمد الهادی در حال تهیه ی اسباب جنگ است؟ با این تهمت و افترایی که به امام بسته بود و با این که با قشون و سربازانش بی اذن از دیوار منزل سرورمان بالا رفته بود. میگفت در آن شب تار، بالای دیوار که بودم امام مرا به اسمم صدا زد و فرمود: سعید! صبر کن تا برایت شمعی روشن کنم! سپس همراه من آمد تا تمام خانه را بگردیم و من هیچ چیز مشکوکی جز کیسه ای مهمور نیافتم. سعید میگفت با وجود این لطف امام باز هم حیا نکردم و آن کیسه را به عنوان مدرک جرم برای متوکل بردم... اما متوکل تا مهر کیسه را که دید جا خورد! مُهر، مهر مادرش بود! قصه ی سکه ها را که از مادرش جویا شده بود فهمیده بود مادرش برای بیماری و دُمَل چرکین متوکل این مبلغ را نذر امام کرده. حال داوود تو بگو امامی که با دشمن خونین خود این چنین رفتار میکند رفیق تو را تنها خواهد گذاشت؟
د: قبول کردم بن سعید... ولی به من رو زده! چطور رویش را زمین بیندازم؟ از مرام شیعگی به دور است!
ع: بگو ببینم در این شهر لشکر نشین که فقط به قدر رفع حاجت امیران سپاه مَشاغل غیر نظامی هست، از کجا تو را پیدا کرده؟ اصلا با خودت فکر کرده ای ممکن است با این کار هایت جان امام را به خطر بیندازی؟
د: یعنی میگویی ممکن است اصرار های این مرد برای پیدا کردن وکیل امام برای جاسوسی باشد؟ وای بر من!
ع: معاذ الله! من به کسی تهمت نمیزنم! فقط میگویم اگر امروز شیعیان در بلاد مختلف احکام فقهی و وظایف سیاسی شان را میدانند به برکت همین مکتوم ماندن شبکه ی وُکَلاست... به رفیقت هم بگو اگر شیعه باشد در هر دیاری زندگی کند امام هوایش را دارد. ماجرای چوب را که از خاطر نبرده ای! امام عالم به پستوی خانه ی دل ماست!
د:میدانم اما من درک نمیکنم! متوکل و منتصر بار ها به برتری امام اقرار کرده اند! حتی وقتی میبینم شرطه ها به امام بی احترامی میکنند و یکی از شیعیان را آزار میدهند باور نمیکنم دستور خلیفه باشد! هرچه باشد این ها هاشمی اند، پسر عموی امام اند.
ع: حسادت و حب دنیا بن اسود! این ها آتش میزند به خرمن عمر! حق همواره با این خاندان است، میگویند مامون در مجلسی 40 استدلال بر حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه السلام کرد. اما همو چه ها که لا این خاندان نکرد. ندیدی جعفر کذاب را که با پر رویی ادعای امامت میکند، یا برخی از بزرگان را که گاه از نامه های امام غلط دستوری میگیرند و گاه به لباس حضرت ایراد... نمیبینی وقتی امام میگویند فلانی دیگر وکیل ما نیست مردم را گمراه میکنند؟ نمیدانم این ها بدون موالات امام به کدام عملشان مینازند!
روزی در محضر مولایمان بودم که فرمودند: «هیچ یک از پدرانشان به اندازه ایشان مورد شک و تردید شیعیان قرار نگرفته است...» [با حالت گریه]
به خدا داوود این ها کفران نعمت است... میترسم خدا نعمت درک محضر اهل بیت نبی را از ما بگیرد! آه آه از این زمانه ی بد...
د: مگر میشود بدون امام زندگی کرد؟ مگر خودت نمیگفتی اگر امام نباشد آسمان و زمین بندگان را تحمل نمیکند؟
ع: آری فرازی از جامعه کبیره است«بِكُمْ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وِ بِكُمْ يُمْسِكُ السُّمآءَ اَنْ تَقَعَ عَلَي الاَرْضِ اِلّا بِاِذْنِهِ وَ بِكُمْ يُنَفِّسُ الْهَمَّ وَ يَكْشِفُ الضُّرَّ» ولی نمیدانم داوود، نمیدانم دلم برای مولایمان شور میزند. [با صدای بغضآلود]
د: غصه نخور بن سعید! هنوز که مولایمان جوان است، دیری نیست که ازدواج کند و فرزند دار شود. میخواهم قیافه ی این عباسیان را ببینم وقتی قائم آل محمد به پا خیزد! راست است که در حدیث آمده فرزند مولایمان حسن بن علی همه ی جهان را خواهد گرفت؟
ع:[آهی از ته دل] آری داوود آری... روزی همه ی جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد!
د: پس زیاد ناراحت نباش! در پیری ات حکومت شیعیان را خواهی دید... من رفتم که هیزم های صحرا انتظارم را میکشند! [صدا در حال دور شدن]
ع: [در دلش] خوشا به حالت داوود! نمیدانی در چه شرایطی زندگی میکنی! نمیدانی امام قائم را غیبتیست که زمانش را فقط خدا میداند...