ابراهیم کاظمی‌مقدم
ابراهیم کاظمی‌مقدم
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

شب میلاد نور (قسمت سوم)

غلام حضرت تکه چوب پهنی را به من داد که به پاشنه ی در می مانست!
غلام حضرت تکه چوب پهنی را به من داد که به پاشنه ی در می مانست!


نامه رسان: بن سعید! اگر سوالی از تو بپرسم مرا پاسخ خواهی داد؟
عثمان: اگر بدانم چرا که نه؟ زکات علم نشر آن است!
ن: چگونه نامه ها را از خانه ی مولایمان بیرون می آوری؟ نکند مثل وزیر سلیمان نبی اسم اعظم میدانی؟
ع: آسف بن برخیا خاک پای مولای ما هم نیست! و اما این نامه ها! همه را در خمره میگذارم و رویش پوستی و روی پوست روغن میریزم... نگهبانان به خیال این که من روغن فروش هستم میگذارند داخل خانه شوم! حال بار برگیر و برو که دیرت شده!
ن: یک سوال دیگر فقط یک سوال و بعد قول میدهم به تاخت تا منزل احمد بن اسحاق قمی بروم...
ع: تو که تا پاسخ نشنوی نمیروی... پس بپرس!
ن: چگونه هیچ یک از نامه های امام مهر ایشان را ندارد؟ احمد بن اسحاق قمی از کجا میفهمد که این نامه ی امام است و یا جواسیس خلیفه؟ اصلا از کجا معلوم...
ع: زیاد سوال میپرسی...
ن: «مَکَروا و مَکَر الله، وَاللهُ خَیرُ الماکرین» احمد بن اسحاق زمانی که به محضر مولایمان مشرف شد دستخط ایشان را شناخت و نیازی به مهر ندارد... گذشته از آن اگر همین جواسیس که میگویی مهر مولایمان را ببینند همان را پیراهن عثمان نمیکنند برای به قتل رساندن ایشان؟
[صدای در و فریاد عثمان عثمان داوود]
برخیز و برو و به یاد داشته باش که این ها اسرار الهیست، با احدی در این باره سخن مگو...
آمدم داوود، آمدم، درب را از جا کندی!
داوود: عثمان تو هم آسمان دیشب را دیدی؟ [نفس نفس زنان]
ع: علیکم السلام اخوی.
ن: سلام برادر!
د: سلام
ع: هیسسسس...
ن: با اجازه، ان شاء الله دفعه ی بعد برای باقی اهل قبیله هم روغن میبرم!
ع: مرحمت زیاد، خیر پیش! ‌[صدای پا]
د:میگویم آسمان دیشب را دیدی؟
ع: داوود از تو دیگر انتظار نداشتم! بیا داخل تا همه را خبر نکردی! ‌[صدای در]
د: جرعه ای آب بده. از خانه ام تا حجره ات و از آن جا تا بدین جا دویده ام که در مورد نوری که دیشب از آسمان نزول کرد بپرسم...
ع: خواب دیده ای برادر، [صدای قلپ قلپ آب خوردن داوود] دیشب نیمه ی ماه بوده و ماه تمام آسمان شهر را روشن کرده... همین!
د: [نفس عمیق بعد از خوردن آب] نه! نه! فرق داشت... خیلی روشن بود. خودت را به آن راه نزن کل شهر نورانی شده بود و نور از خانه ی مولایمان امامِ زکی به آسمان می‌تابید...
ع: هر گاه آب نوشیدی سلام کن بر حسین شهید و لعنت فرست بر قاتلینش!
د: [با سرعت و صدای کم] سلام بر حسینِ شهید، لعنت بر یزیدِ پلید.[هجان زده] میدانستم. میدانستم خبری شده! زودتر بگو.
ع: داوود، داوود، داوود چند بار بگویم اینطور به خانه ی من یا مولایمان نروی! لابد قبل از این جا به خانه ی امام هم رفته ای!
د: آری اما کسی چیزی نفهمید!
ع: آخ داوود آخرش با این بی احتیاطی ها کار دست خودت میدهی!
د: دست به سرم نکن بن سعید. میدانم تو وکیل امام هستی و از همه چیز با خبر! از همان روزی که آن چوب را شکستم میدانم! آن چوب را که به خاطر داری؟ همان که داخل شکافش پر از نامه بود!
ع: هیسسس! تو تا سرت را به باد ندهی ول کن ماجرا نخواهی شد! بیا بنشین و از ماجرای آن روز بگو، بگو چه شد که چوب را شکستی؟ امام بعد از آن چگونه با تو رفتار کرد؟
د: داوود اگر بخواهی دست به سرم کنی داد میزنم! ماجرا را به همه میگویم!
ع: بنشین و ماجرای آن روز را بگو تا من هم در عوض بگویم!
د: [صدای نفس بلند، مثل هی] آن روز مثل همیشه هیزم برده بودم تا آب حمام خانه ی مولایمان را گرم کنم. هزیم ها را که آتش زدم عیسی، غلام حضرت تکه چوب پهنی را به من داد که به پاشنه ی در می مانست! گفت آن را برای تو بیاورم. من چوب را در دست میچرخاندم و با خودم رجز میخواندم. انگار پهلوانی هستم و در میدان جنگ چوب بر سر شرطه های خلیفه میکوبم! در راه قاطر سقا راهم را سد کرده بود. داد زدم آی سقا قاطرت راه را بسته! سقا گفت خودت او را هی کن! من هم نمیدانم چه شد که با همان چوب قاطر را زدم. غافل از این که داخل چوب خالی بود و سریع شکست. من هم که دیدم داخل آن کاغذ هایی پنهان شده سریع چوب را زیر بغلم پنهان کردم و برگشتم. به خانه که رسیدم عیسی گفت آقا و سرورت می گوید: چرا قاطر را زدی و چوب را شکستی؟ گفتم: نمی دانستم داخل چوب چیست؟ امام علیه السلام فرمود: چرا کاری می کنی که مجبور به عذر خواهی شوی؟ مبادا بعد از این چنین کاری کنی. اگر شنیدی کسی به ما ناسزا هم می گوید، راه خود را بگیر و برو و با او مشاجره نکن. ما، در شهر و دیار بدی به سر می بریم. تو فقط کار خود را بکن و بدان که گزارش کارهایت به ما می رسد. ... عثمان او مثل این که آن جا بوده باشد از ماجرا خبر داشت! حتی میدانست چرا سقا را زده ام!
ع: چه انتظاری داشتی به جز این؟ امام عالم به اسرار است!
د: خب حالا بگو دیشب چه خبر بوده؟
ع:مگر نگفتی سرورمان به تو گفته: «چرا کاری می کنی که مجبور به عذر خواهی شوی؟ » اکنون هم این سوال بعد ها تو را مجبور به عذر خواهی خواهد کرد! بیا و کوتاه بیا! فقط بدان که دیشب فرد بزرگی متولد شده. فردی که به این ظلم و جور پایان دهد!
د: هعی... من که گمان نمیکنم کسی بتواند این حکومت عباسیان را سرنگون کند. جکومتی که از مصر تا چین و از گرگان تا یمن را گرفته را فقط خدا میتواند سرنگون کند.
ع: خوب است آوازه ی برمکیان را شنیده ای! خدا بخواهد در آنی که این ظلم و جور هم مانند قارون به زمین فرو میرود. این ها برای خدا هیچ نیست!
د: خدا کند. من که چشمم آب نمیخورد! من رفتم... ولی یادت باشد نگفتی! [صدای دور شدن داوود]
ع: آخ داوود. کاش زبانت چفت و بست داشت و برایت میگفتم که دیشب چه شبی بوده و آن نوری که دیدی نور چه آقاییست... حیف، حیف که شیعیان قدر خود را نمیدانند!

امام زمانعثمان بن سعیدولی عصرنیمه شعباننمایش
یه بدخط که مجبوره برای نوشتن تایپ کنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید