ابراهیم کاظمی‌مقدم
ابراهیم کاظمی‌مقدم
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

عموی رقیه

طوری که خانما نفهمن رفتم داخل مطبخ. دیدم داداش رقیه که بهش میگن سجاد؛ داره غذا میپزه.
طوری که خانما نفهمن رفتم داخل مطبخ. دیدم داداش رقیه که بهش میگن سجاد؛ داره غذا میپزه.



هفته پیش وقتی شنیدم کاروان خانم زینب داره میرسه به مدینه کلی ذوق کردم و لباس های خوبم رو پوشیدم تا به محض اینکه کاروان رسید برم و با رقیه بازی کنیم. الان چند ماهه که رفتن و من دلم خیلی برای رقیه تنگ شده بود. مامانم هم خوشحال بود چون می خواست دوباره به کلاس های قران خانم زینب بره. اما شهر انقدر شلوغ شد که اصلاً نفهمیدم چی شد! مامان و خاله جای اینکه خوشحال باشند ناراحت بودن و گریه میکردن! منم یکم ترسیدم ولی زود دستم رو از دست مامان جدا کردم و دویدم بین جمعیت... خیلی شلوغ بود از زیر دست و پاها رد شدم تا رقیه رو پیدا کنم و براش دست تکون بدم! اگه منو میدید حتماً به عموش میگفت که از روی شتر پیادش کنه و می اومد خونه ما تا باهم بریم بازی کنیم. چون از راه رسیدن حتماً خونشون خیلی شلوغ میشه باید بریم خونه ی ما. البته خونه بابای رقیه همیشه شلوغه... من بابا ندارم اما بابای رقیه رو که میبینم دیگه احساس یتیمی نمیکنم... من و مامانم توی خونه ی داییم زندگی میکنیم. داییم میگه از وقتی اومده به مدینه اومده خونه عموی بزرگ رقیه که بهش کریم میگفتن، همیشه سفره پهن بوده و هر کی از هر جا می اومده، می رفته اونجا غذا بخوره. بعد از عموی رقیه هم بابای رقیه اینکارو میکنه و همیشه خونشون پر از مهمونه...
من همیشه دوست دارم که بریم خونه اونا بازی کنیم چون خواهرش سکینه خاتون خیلی مهربونه و برامون خوراکی‌های خوشمزه میاره و باهامون بازی میکنه و ربابه خاتون میزاره گهواره داداش علی رقیه رو تکون بدیم...
اون روز اصلا نتونستم رقیه رو پیدا کنم هرچی هم برای سکینه دست تکون دادم منرو توی شلوغی و سر و صدا ندید. انقدر شلوغ بود که حتی عموی قد بلند رقیه هم هم دیده نمی شد. اگه عمو عباسِ رقیه رو میدیدم میگفتم منو هم مثل رقیه بذاره روی شونش تا از اون بالا نگاه کنم و رقیه رو پیدا کنم. شاید رقیه دوباره رفته بغل داداش علیش و با مردهای کاروان هم قراره بعداً وارد شهر بشن. آخه هیچ کدوم از مردهای کاروان نیستند؛ نه بابای رقیه هست نه عموش و نه داداش علیش. حتی عبدالله هم که همیشه میاد با ما بازی میکنه نیست. عبدالله خیلی دوست داره مرد بشه. حتماً گفته:[ادای صدای پسرونه در آوردن] «من دیگه مرد شدم و نباید با خانم ها برم توی شهر.» عبدالله بعضی وقتا باما بازی نمیکنه و میگه: «من می خوام مثل عمو عباسم شمشیرزنی یاد بگیرم.» رقیه خیلی داداش رو دوست داره. میگن داداش علی رقیه خیلی شبیه پیامبره. البته بابابزرگم و پیرمردا میگن، چون مامان و دایی که تا حالا پیغمبر رو ندیدن. همه داداشای رقیه رو دوست دارند. من فکر می کنم پیغمبر روهم همه دوست داشتن. من روزی که فهمیدم رقیه و باباش از شهر ما رفتن خیلی گریه کردم واسه همین میخواستم وقتی رقیه رو دیدن بهش بگم باهات قهرم...
امروز لباس های خوشگل مو پوشیدم و اومدم توی کوچه تا برم محله بنی هاشم و رقیه رو ببینم. مامانم میگفت با این لباس ها نرو ولی من مو یواشکی از خونه فرار کردم تا لباسامو نشون رقیه بدم. حتما از گُلای دامنم خوشش میاد. بعدم می خوام بهش بگم باهات قهرم اگه بیای خونمون بهت حلوا نمیدم... برای چی از وقتی اومدی مدینه نیومدی خونه ما؟

وقتی رسیدم به کوچه بنی هاشم دیدم هنوز داره صدای گریه میاد. از دست این کارای آدم بزرگا!
همه خانم ها لباس سیاه پوشیده بودند نمیدونم تو این هوای گرم چطوری لباس سیاه می پوشند. سرمو انداختم پایین و رفتم داخل خونشون. توی خونه هم صدای گریه خانم ها میومد منم خجالت کشیدم برم داخل، واسه همین رفتم سمت مطبخ چون بوی غذا می اومد. همیشه توی خونه بابای رقیه وقتی بوی غذا میاد یعنی قراره به همه غذا بدن، مطبخ بقیه خونه ها اگه بری دعوات میکنن ولی انجا بابای رقیه گفته هیچ کس رو دعوا نکنن. همیشه رقیه و سکینه توی حیاط میدویدن اما امروز نه رقیه بود و نه سکینه! منم پاورچین پاورچین طوری که خانما نفهمن رفتم داخل مطبخ. دیدم داداش رقیه که بهش میگن سجاد؛ داره غذا میپزه. وقتی منو دید سلام کرد و بهم یه کاسه غذا داد و حالم رو پرسید. منم که تعجب کرده بودم گفتم برای چی شما دارید غذا میپزید؟ داداش رقیه خم شد جلوی من و دستشو روی سرم کشید و گفت آخه خانواده بنی هاشم این روزها عزادارند و من هم برای عزادار ها غذا میپزم تا اونها راحت به عزاداری شون برسن. من کاسه غذا رو گذاشتم و گفتم الان گرسنه نیستم اومدم تا با رقیه و سکینه بازی کنم. این رو که گفتم داداش رقیه نشست زمین و بلند بلند گریه کرد...
با صدای گریه ی داداشِ رقیه، خانوم زینب و چند نفر دیگه از زنای بنی هاشم اومدن و پرسیدن چی شده! داداش رقیه بهشون گفت چیزی نیست و این خانوم کوچولو اومده پیش دوستش، اما دوستشو پیدا نکرده! من و خانم زینب رفتیم توی اتاق دیگه و ایشون برام از حلیمی که داداش رقیه پخته بود آوردن...
اشکام بند نمی‌اومد اما به اصرار خانم زینب خوردم... هر لقمه ای که میخوردم یاد عبدالله و رقیه می افتادم. بعدش با دهن پرغذا و گلوی پر بغض گفتم من میرم به داییم بگم بیاد. آخه وقتی بابای من رو کشتن، دایی هام رفتن و انتقامش رو گرفتن... خانم زینب من رو بغل کردن و دست کشیدن روی موهام... بعدم اشکام رو با گوشه ی چادرشون پاک کردن و گفتن: عزیزم دیگه غصه نخوریا... رقیه و باباش الان پیش خدا هستن. من از بابابزرگم پیغمبر شنیدم که خود خدا یه نفر از برادرزاده های رقیه رو میفرسته که انتقام داداشم رو بگیره... اگه دوست داری انتقام رقیه و باباش رو بگیرن فقط کافیه دعا کنی اون اون آقا بیاد!



رقیهامام سجاد
یه بدخط که مجبوره برای نوشتن تایپ کنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید