رشک ما همواره بر چیزی ست که بر آن عشق میورزیم و همواره عشق میورزیم بر چیزی که رشک_مان را برمیانگیزد.
آدمی همواره بر زخم هایش جوری عاشق میشود که دیگر نمیتواند بدون آنها زندگی کند؛و اولین ناامیدی به اولین شکست بدل خواهد شد و آدم را به زمین خواهد زد آوار رنجهایش.
رشک است و حسد؛خودخواهی ست و ضعف.....این نمایش مضحک را مرگی مضحک باید،«خودکشی» نام.
آدم ها در برابر پذیرش «خودِ» خویش_شان و سرنوشت زنجیر شده به دنیاشان بزدل اند و بیفکر.
بزدلان_ای که ظلمِ «سانسور» را چشیده اند،مهربانی را و لبخند را آموخته اند بدون اینکه «درد» را کشیده باشند و «زخم» را دیده باشند.
همین شد که «انسانیت» را ستایش کردند،بی آنکه مردم را دوست بدارند و شعار مهربانی سر دادند،بی آنکه معنای «هم نوع» را درک کرده باشند.
«انسانیت»،«درک» است؛درکِ دستان از سرما یخ زدهی پسرک دست فروش،درک پاهای آشنا تر به باران تا به کفشِ بیوه زن چهار راه دوم،درک بوی خون است در اعماق بوی خاک،درک شرافت است در بوی نان که جدا شده از رنگ نفت..گلو ها دریده شد بهر تکه نان ای سیاه.
فریادِ آزادی ست معنای شرافت.
آن را که قدرت پذیرش «آزادی» نیست؛چه میفهمد از معنای «شرافت»؟!
آزاد و سبک بال بودن را،«خود» بودن را،و مطالبهی مرهم را از ما گرفتند و گفتند:«زخم دوست بِه است.»...و کسی نپرسید که مگر «دوست» زخم میزند؟!
بشر،چه بی معنا،مفتخر گشته به بودن در قفسی در بسته؛چه مضحک به زخم هایش چسبیده؛در انتظار لذت_ای و شعف_ای.
عرفان را راه کجاست زمانی که بشر درِ قفس آهنی اش را باز نکرده؟!
بشر چگونه تواند شوق پرواز داشت زمانی که «مرگ» را این چنین بدنام ساخته و «زندگی» را چنین تباه؟!
و همه اش از روی خودخواهی کاذب است و از بزدلی و ضعف در برابر تغییر.
این تناقضات،این تباهی ها پشت تباهی،این درد های مزمن و بی معنی،این درک ناقص از «رنج» و «زجر»،این رنگ به رنگ شدن های روزانه،این بالا آوردن های احساسات شبانه،این صغارت های ویران کننده و بی امان بشر؛خواب شب را از چشم جغدان دزدید و نور آفتاب را بر خفاشان حرام کرد....که مرده را چه سود است سّرِ زندگانی آموختن؟!...
#فاطمه_اسمعیل_زاده
#در_ستایش_آزادی
#در_نکوداشت_بصیرت