بهار برایم کاموا بیاور
مریم حسینیان
نشر چشمه
داستان این کتاب داستان زنی است که بخاطر عشق به شوهرش راهی سفرش میشود و با دو کودکش در یک نقطه دور افتاده زندگیشان را ادامه میدهند.
داستان از زبان زنی که با بچه هایش و شوهرش به برهوت رفته اند روایت میشه.
« ما را آورده بودی وسط برهوت. حتی نمیتوانستیم آدرس خانهمان را به کسی بدهیم. بگوییم کوچه چندم؟ خیابان چی؟ پلاک چند؟ گفتی اینجا شبیه همان جایی است که شبها مینویسیاش. گفتی فقط اینجاست که درختهایش از دور تیرهاند. گفتی صدای کبک میشنوی وسط زمستان. اینها را قبول کردم که دست دو تا بچه را گرفتم و آمدم توی خانهای که دلم هری میریخت وقتی بنیامین از پلهای لق و نردههای چوبی یکی در میانش، شلنگ تخته میانداخت و میرفت تا در را باز کند یا وسط حیاط بازی کند.»
ابتدا به نظر میرسد تنها مشکل این منطقه سرمای زیاد آن است اما کمکم زن متوجه چیزهای دیگر میشود، آدمهایی که میآیند و میروند و کسی متوجه حضورشان نمیشود، همسایههای عجیبی که رفتار طبیعی ندارند. شوهرش رفتارش تغییر میکند
من چقدر این کتاب رو دوست داشتم.
حقیقتا وقتش این کتاب رو انتخاب کردم برای چالش این ماه، فکر نمیکردم ازش خوشم بیاد.
نویسنده خیلی خوب توانسته بود یک داستان مالیخولیایی، سورئال و با کمی چاشنی گوتیک رو به قلم بکشه.
با توصیفاتش از فای اون برهوت و برف و سرما باعث شد من در دمای 40 درجه خرداد ماه احساس سرما بکنم و اون ظبیعت برفی رو خیلی قشنگ تو ذهنم تصویر سازی کنم.
راوی یهو وسط حرفاش از جایی می پره جای دیگه و یهو درباره چیز دیگری شروع به حرف زدن میکنه و ئوباره بر میگرده سر موضوع قبلی و باعث گیج شدن خواننده میشه ولی این هم سبک نویسنده است و در ابتدا باعث سردرگمی میشه ولی کم کم که جلو میریم برامون عادی میشه.
تاریخ هایی پایان هر فصل وجود داشت که وقتی بهشون نگاه می کردی گیج میشدی که چرا این تاریخ با نوشته ها همخوانی نداره.
شخصیت پردازی ها یکم ضعیف بود مخصوصا شخصیت سلام. می شد بهش بیشتر پرداخته بشه.
و پایان داستان چقدرررررررر عجیب بود. و چقدررررررررر غم انگیز. باهاش گریه کردم. برای سرنوشت نگار و بنیامین.
در آخر داستان متوجه همه چی می شید. که چرا تاریخ ها هم خوانی نداره و قسمت های مبهم هم براتون شفاف می شوند.
البته این پایان ممکنه به مذاق خیلی ها خوب نباشه و خوششون نیاد ولی برای من کاملا دوست داشتنی و متفاوت بود.
قسمت هایی از کتاب که دوست داشتم:
یکبار گفتی «توی آشپزخانه چهکار میکنی وقتی کاری نداری؟» گفتم غصههایم را پهن میکنم روی سفرهٔ میز صبحانه، هر کدامشان را میگذارم روی یک گل، بعد اگر خیلی باشند با تو قهر میکنم. اگر کاری به کارم نداشته باشی قهرم طول میکشد، ولی اگر همان موقع بیایی یک حرف خوب بزنی، غصههایم را از روی گلهای رومیزی برمیدارم و پرت میکنم توی سبد سفید ظرفشویی.
زمان که گم شود، حتا کلمات هم گم میشوند.
دستهایت را باز کردی. یکعالمه جمله میخواستم بگویم. دستهایت همهٔ حرفهای ما بود.
این کتاب رو به تمام طرفداران سبک سورئال پیشنهاد میکنم
میتونید کتاب رو به صورت اکترونیکی از طاقچه دریافت کنید.