با اینکه مردم عادی به سختی میتوانند نظریه فرگشت را بپذیرند اما شمار دانشمندانی که آن را رد میکنند بسیار اندک است. در دنیای زیستشناسی، فرگشت احتمالا مستحکمترین و خوشتعریفترین حقیقتی است که انسان توانسته است با تکیه بر شواهد موجود در طبیعت توسعه دهد. هزاران سنگواره یافت شده به محققان در بررسی تغییرات اندازه مغز و بدن، مهاجرتها و رژیم غذایی گونههای اولیه انسان یاری رساندهاند. شواهد فراوانی در اثبات فرگشت وجود دارد که از حوزههای مختلف زیستشناسی قابل دستیابی است:
آناتومی: گونههای مختلف موجودات زنده دارای ویژگیهای فیزیکی یکسانی هستند که از وجود آن ویژگی در نیاکان مشترک خبر میدهد.
زیستشناسی مولکولی: با مقایسه دی اِن اِی و کدهای ژنتیکی موجودات مختلف میتوان شباهت فراوان این ساختار مولکولی را مشاهده کرد و منشأ یکسان و ارتباط گونهها با یکدیگر را کشف کرد.
جغرافیای حیات: چگونگی گستردگی موجودات زنده و ویژگیهای منحصر به فرد گونهها در یک جزیره بازتاب دهنده فرگشت و تغییرات زمینشناسی است.
با این حال اندک دانشمندانی هستند که این روند انتخاب انباشتی را زیر سوال میبرند. به عنوان مثال ستارهشناسی به نام دکتر اَلن رِکس سَندِج (Allan Rex Sandage) در مقاله کوتاهی که در اواخر عمر منتشر کرد نوشت: «وجود زندگی و تمام نظمی که در اندامگان موجودات زنده است بیش از اندازه خوب و هماهنگ با هم جور شدهاند.» و به این ترتیب وجود یک طراح هوشمند را به عنوان پیشفرض تاملات خود در نظر گرفت.
باری آنچه هنوز به یقین نمیدانیم و صرفا فرضیههایی برای آن ارائه شده است چگونگی پدیدار شدن و شکلگیری اولیه خود مولکول دی ان ای، آر اِن اِی و پروتئینهای خاصی است که با هم سیستمی تکثیر شونده و انتخاب انباشتی را شکل میدهند. فرض کنید یک سیاره جوان وجود دارد که هنوز حیات در آن شکل نگرفته است. اتمسفر این سیاره مملو از گاز متان، آمونیوم، هیدروژن، دی اکسید کربن و سایر گازهای مورد نیاز برای پیدایش حیات است. حال از یک شیمیدان میپرسیم که برآورد وی از مدت زمان مورد نیاز برای رویدادی تصادفی که منجر به ایجاد مولکولی شبیه دی ان ای که قابلیت تکثیر داشته باشد چقدر است؟ احتمالا پاسخ این سوال را نمیداند و یا ممکن است بگوید یک میلیارد سال که برابر با فاصله زمانی بین پیدایش زمین در حدود 4.5 میلیارد سال پیش و عصر اولین سنگوارههای موجودات آلی است. شاید در ابتدا این مقدار زمان کافی به نظر برسد اما باید این را در نظر گرفت که لزوما روند فرگشت به سمت هوشمند شدن موجودات نیست و ممکن است در یک سیاره هرگز موجود زندهای به این مرحله از شناخت نرسد که منشأ خود را مورد سوال قرار دهد.
در دایرهای که آمد و رفتن ماست / او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست / کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
در مجموعه فیلمهای «بیگانه» یکی از بهترین فیلمها در حوزه فرگشت و ژنتیک، انسان تنها موجودی است که پیوسته در جستجوی منشأ خود است. در 6 فیلمی که از این مجموعه ساخته شده و موجودات گوناگونی حضور دارند؛ انسانها، رباتها، موجودات فرازمینی زینومورفها، انسان بازسازی شده از روی ژنهای باقیمانده از خود، نیاکان انسانها، موجود هشتپا شکلی که برای تولید مثل به بدن موجود دیگر نیاز دارند و...؛ انسان اما در اندیشه منشأ خود یگانه و تنها است. چه عضو یک فرقه مذهبی در سیارهای دورافتاده باشد چه مدیرعامل پیشروترین شرکت جستجوگر در فضا. این سوال بنیادین چیزی است که انسان را منحصربفرد و نادر میکند حتی موجودی مانند «زینومورف» که ساختار حیاتی به مراتب پیشرفتهتری نسبت به انسان دارد در این مساله حتی نزدیک انسان هم نمیشود. در فیلم اول بیگانه «اَش» رباتی که به عنوان دانشمند در سفینه حضور دارد در وصف زینومورف میگوید: «یک موجود زنده کامل که کمال ساختاریاش تنها با رفتار تهاجمیاش تطبیق یافته.» اَش هم که نسبتی با این سوال ندارد بلافاصله تفاوت ماهیت خود را با انسان آشکار میکند: «من خلوص آن را تحسین میکنم، یک بازمانده ... نگاه من با وجدان (آگاهی)، ندامت یا توهمات اخلاقی آلوده نشده است.» در فیلم چهارم با عنوان «بیگانه: رستاخیز» یک استثنا وجود دارد؛ آنجا که زینومورف متولد شده از اَلن ریپلی (شخصیت محوری چهار فیلم اول بیگانه) سیستم تولید مثل انسانی را توسعه میدهد و از رحم آن انسان/زینومورف متولد میشود. اما موجود متولد شده در برابر مادر طغیان کرده و آن را نابود میکند و ریپلیِ انسان را به عنوان منشأ و مادر خود برمیگزیند. همانطور که انسان، زمین مادر خود را نابود کرده و به دنبال منشأ خود در فضا به جستجو میپردازد.

در فیلم «بیگانه: رستاخیز» روی دست اَلن ریپلی که از ژن خود بازتولید شده عدد 8 خالکوبی شده است. هنگام فرار از سفینه چیزی باعث توقف ریپلی میشود؛ اتاق شماره 7. با ورود به این اتاق ریپلی موجودات ناقصالخلقهای را میبیند که اغلب از روی ژن خودش ساخته شدهاند اما روند بازتولید ناموفق بوده و حالا درون ظرف شیشهای پر از مایع تثبیت شدهاند. برخی دارای اندام هیولاوار هستند، اندام برخی گونهها جابجا شده، یک مورد در سر چشم ندارد در عوض روی کمر دارد ... یک مورد اما تثبیت نشده و با کمک دستگاه زنده است و زجر میکشد. در اتاق 7 این موفقترین نمونه است که دارای بیشترین اشتراک و شباهت با ریپلی است، احتمالا راه را برای تحقیقات اتاق 8 هموار کرده. موجود نگونبخت به محض دیدن ریپلی التماس میکند که کشته شود.
در همین فیلم، ریپلی به «کال» که ربات است میگوید: «قبلا از خواب دیدن وحشت داشتم ولی الان دیگه اینطور نیست. برای اینکه مهم نیست خوابها چقدر وحشتناک باشن، چون وقتی بیدار میشی میبینی که واقعیت وحشتناکتره.» در فرگشت مانند فیلمهای بیگانه گاهی فرزندان به طوری اساسی و هیولاوار متفاوت از والد خود و سایر گونهها به دنیا میآیند. ریچارد داوکینز در کتاب «صعود از کوه نامحتمل» به وزغی که در شکل زیر مشاهده میکنید برای توصیف جهشهای بزرگ اشاره میکند. به نقل از عکاس (اسکات گاردنر از همیلتون اسپکتیتور) این وزغ توسط دو دختربچه در باغچهشان در اونتاریو، همیلتون پیدا شده است. او میگوید از دختربچهها میخواهد تا وزغ را برای عکاسی روی میز آشپزخانه بگذارند. وزغ در بالای سر خود هیچ چشمی ندارد. آقای گاردنر میگوید وقتی وزغ دهانش را باز میکرد به نظر میرسید به محیط اطرافش آگاهتر میشود. داوکینز توضیح میدهد که در روند فرگشت تولد چنین موجود بد اقبال و عجیب و غریبی به طور معمول اتفاق میافتد.

آیا موجودات ناقصالخلقه به نقص خود آگاه هستند؟ آیا به زجری که میکشند آگاهند؟ شاید بدن این موجودات خود را طوری با محیط تطبیق داده تا دردی را تحمل نکنند و این نقصان خود را همانگونه که هست پذیرفتهاند و حتی به وضع موجود راضیاند. تصور کنید وزغ مورد اشاره وقتی دهانش بسته است در دنیایی پر از تاریکی به سر میبرد اما وقتی دهانش را باز میکند همه چیز روشن و زیبا میشود چه بسا با این تجربه آنقدر خوشحال میشود که به خود افتخار میکند و با غروری ناشی از تواناییهای بینظیر خود به اطراف میجهد و از زیباییهای جهان در شگفتی و حیرت فرو میرود! احتمالا احساس ما نسبت به این موجود بیچاره، ترکیبی از ترحم و ناراحتی است اما باید در نظر داشت که در آینده ممکن است رباتهای هوشمند همین احساس را نسبت به ما داشته باشند.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
آگاهی به نوعی پایه و ریشه خوشحالی، زجر و همه چیزهایی است که ما برای آنها ارزش قائلیم. با آگاهی است که هر آنچه اهمیت دارد امکان اهمیت داشتن پیدا میکند و بدون آگاهی حضور ما هم اهمیتی ندارد. در مقام اندیشه تعریف آگاهی حضور هر نوع ادراک و تجربه سوبژکتیویته درون انسان است که خاص همان انسان است اما اگر بخواهیم آن را به صورت فنی تعریف کنیم کار به غایت دشوار میشود به عنوان مثال نمیتوان مکانیزم آن را در نورونهای مغز توضیح داد و یا شبیه آن را درون یک ربات پیادهسازی کرد. به همین دلیل برخی دانشمندان هوش مصنوعی از اساس مساله آگاهی را کنار میگذارند چرا که بر این باورند ما هر چقدر در هوش مصنوعی پیشرفت کنیم به مرور به آگاهی نزدیک میشویم و آگاهی چیزی نیست که بتوان یکدفعه به آن رسید یا آن را فرمولبندی کرد.
در فیلم بلید رانر (1982) ساخته ریدلی اسکات رباتهای بسیار توسعه یافته به نام «ریپلیکانتها» رفتارهایی از خود بروز میدهند که بیانگر وجود نوعی آگاهی در درون آنهاست. از ریپلیکانتها برای کاوش و ساخت کولونی در سیارات دیگر استفاده میشد ولی گروهی از آنها طغیان میکنند و انسانها را میکشند. بعد از این واقعه استفاده از این رباتها غیرقانونی اعلام و دستور نابودی آنها صادر میشود. دولت اما در دستور صادره برای نابودی ریپلیکانتها از کلمه بازنشستگی استفاده میکند نه اعدام و به این ترتیب وجود هرگونه آگاهی درون این رباتها را نفی میکند. چهار ریپلیکانت فراری در فیلم بلید رانر عمر کوتاهی دارند و در جستجوی یافتن راهحلی برای زندهماندن و طول عمر بیشتر هستند. همین موضوع و تقلا برای زنده ماندن آنها را به موجوداتی عصیانگر بدل کرده است. این رفتار میتواند ناشی از توسعه دانش رباتها باشد که خودشان به مرور به آن دست یافتهاند و لزوما نشاندهنده آگاهی نیست. «بلید رانر» نیروی دولت برای نابودسازی ریپلیکانتهاست. در میان این ماموران بهترین مامور بلید رانر به نام دکارد دچار بحرانی است که علیرغم مهارت تحسینبرانگیزش در شناسایی ریپلیکانتها نمیتواند به یقین بگوید آیا ریپلیکانتها آگاهی دارند یا خیر.
ریدلی اسکات، فیلم بلید رانر را بر اساس رمانی از فیلیپ ک. دیک (Philip K. Dick) ساخته است. این رمان با عنوان «آیا آدم مصنوعیها خواب گوسفند برقی میبینند؟» 13 سال پیش از ساخت فیلم منتشر شده بود. با اینکه این فیلم تبدیل به اثری به یادماندنی و ماندگار شد میتوان گفت در بررسی مساله آگاهی به طور کامل موفق نبوده است چراکه 13 سال بعد از ساخته شدن فیلم سخن از «مساله دشوار» و «مساله آسان» به میان آمد. پروفسور دیوید چالمرز (David Chalmers) در سال 1995 مساله آگاهی را در مقالهای با عنوان «مواجه شدن با مساله آگاهی» به دو بخش آسان و دشوار تقسیم میکند. مساله آسان این است که بفهمیم مغز در تمام اجزاء خود و در تمام کارکردهایش چگونه کار میکند. تمیز دادن، دستهبندی کردن محرکهای محیط و واکنش نشان دادن به آنها؛ یکپارچه سازی اطلاعات به وسیله سیستم شناختی؛ امکان گزارشدهی وضعیتهای ذهنی؛ توانایی سیستم در دسترسی به وضعیتهای درونی خود؛ قدرت متمرکز کردنِ توجه؛ کنترل حسابشده رفتار؛ و بالاخره تفاوت میان بیداری و خواب؛ همه اینها جزو دستهبندی مساله آسان قرار میگیرند.
مساله دشوار آگاهی، توضیح دادنِ رابطه میان پدیده فیزیکی (مساله آسان) و تجربه آگاهی است. به این تجربه آگاهی کوآلیا (Qualia) هم گفته میشود. مساله این است که چرا همواره فرآیندهای فیزیکی با نوعی تجربه همراه هستند؟ و چرا یک فرآیند فیزیکی خاص یک تجربه مشخص تولید میکند؟ مثلا چرا تجربه دیدن رنگ قرمز با تجربه دیدن رنگ سبز متفاوت است؟ برای توضیح بهتر این مساله تصور کنید یک دانشمند بسیار باهوش با تیزفهمی منطقی نامحدود، درون یک اتاق کاملا سیاه و سفید روزگار خود را سپری کرده و بزرگ میشود. او با دیدن درسگفتار دانشمندان در تلویزیون سیاه و سفید، تمام حقایق علم فیزیک، شیمی، عصبشناسی و... را میآموزد. او در این مدت میآموزد که رنگها چیستند و چطور فرکانسهای مختلف نور رنگهای متفاوتی را در نظر بینده تولید میکنند. بعد از سالها، در یک روز، درب اتاق او باز میشود و دانشمند به دنیای بیرون قدم میگذارد به ناگاه او رنگهای طبیعت را برای اولین بار تجربه میکند. کاملا واضح و مشخص است که در هنگام خروج از اتاق آن دانشمند حقایق جدیدی را در این مورد میآموزد که نگاه کردن به یک رنگ چگونه است میآموزد. مسالهی دشوار را تشخیص نیز میگویند. تشخیص تنها با دانش ممکن نیست و امری است تجربی. تشخیص رنگها برای ما آسان است گرچه توضیح دادن تفاوت آنها دشوار باشد. در فیلم دوم بلید رانر که در سال 2017 ساخته شده است با عنوان «بلید رانر 2049» انسانها بر «مساله دشوار» فائق آمدهاند. در بلید رانر 2049 ریپلیکانتها و محصولات دیگر هوشمصنوعی میتوانند با نشستن برف روی دستانشان، با تجربه اولین بیرون رفتن و ماندن زیر باران «کوآلیا» را تجربه کنند. در جملهای «فرِیزا» که یک ریپلیکانت قدیمی و طغیانگر است به «کا» ریپلیکانت جدیدتر که به تازگی از اداره پلیس لسآنجلس اخراج شده میگوید: «مردن در راه هدفی درست. انسانیترین کاریه که از دستمون برمیاد.» به این ترتیب میتوان گفت ریپلیکانتها توانستهاند به آگاهی و امکان اهمیت داشتن دست یابند.
در دهه 1820 یک ریاضیدان به نام چارلز بَبِج (Charles Babbage) دستگاهی مکانیکی به نام دیفرنس اِنجین (Difference Engine) طراحی کرد. کار این دستگاه انجام عملیات محاسباتی و تولید جدول توابع ریاضیاتی مانند توابع لگاریتمی و مثلثاتی بود. این جداول در مهندسی و دریانوردی کاربرد فراوانی داشت. در آن زمان تولید این جدولها توسط ارتشی از کارمندان انجام میشد که به آنها «کامپیوتر» میگفتند! که البته کار این کارمندان مستعد خطاهای فراوان بود. دستگاه ببج در زمان خودش به دلیل عدم اختصاص بودجه هرگز ساخته نشد ولی در سال 1991 موزه علم لندن با توجه به امکانات مهندسین زمان ببج دستگاه را با موفقیت پیادهسازی کرد.
در آن زمان ببج درکی نسبت به مفهوم محاسبات کامپیوتری جامع نداشت اما دستگاهی که طراحی کرد نه در امکانات و دستورالعملها بلکه در ساخت فیزیکی بسیار به این مفهوم نزدیک شد. در این دستگاه برای برنامهریزی جهت پرینت یک جدول خاص میبایست تنظیماتی روی دندههای دستگاه انجام میشد. بعد از مدتی ببج متوجه شد که میتواند این فاز برنامهریزی را به صورت خودکار انجام دهد؛ تنظیمات میتواند روی کارتهایی پانچ شود و به صورت مکانیکی به دستگاه انتقال یابد. بعد از آن ببج در ادامه تحقیقاتش متوجه شد اگر این دستگاه میتوانست خودش کارتهای جدیدی پانچ کند و در زمان مناسب یکی بعد از دیگری آنها را به خود بدهد آنگاه چیز جدیدی به وجود میآمد که تا پیش از آن سابقه نداشته است و این دستگاه برای انسانها ایجاد تغییراتی شگرف در جهان را ممکن میسازد.
ببج این دستگاه بهبود یافته را که از مرحله طرح فراتر نرفت، «ماشین تحلیل» نامگذاری کرد. او و همکار ریاضیدانش خانم کنتس لاولِیس (Countess of Lovelace)، میدانستند که این دستگاه قادر به محاسبه هرچیزی است که کارمند/کامپیوترها میتوانند انجام دهند و این تنها شامل علم حساب نمیشود. این دستگاه میتواند معادلات جبری را حل کند، شطرنج بازی کند، آهنگ بسازد، تصاویر را پردازش کند و... در کل، همان چیزی است که به آن، محاسباتی کلاسیک میگوییم. واژه کلاسیک در این اصطلاح، برای ایجاد تمایز بین کامپیوترهای کنونی و کامپیوترهای کوانتومی به کار میرود. ببج و لاولِیس متوجه کاربرد دیگری هم شدند که تا امروز هنوز چندان به آن دست نیافتهایم: «هوش مصنوعی». از آنجا که عملکرد مغز از قوانین فیزیک پیروی میکند، «ماشین تحلیل» ببج و لاولیس اگر طبق پیشبینی آنها ساخته میشد، یک شبیهساز جامع قوانین فیزیک از آب در میآمد و در نتیجه میشد این ماشین را طوری برنامهریزی کرد که بیندیشد. اگرچنین میشد، در آن صورت نیاز به مقدار عظیمی از کارتهای پانچشده بود. با وجود درک درست ببج و لاولیس اما آنها این توانایی را انکار کردند! لاولیس استدلال کرد: «ماشین تحلیل هیچ ارادهای برای خلق یک چیز بدیع ندارد. این ماشین تنها میتواند هرآنچه انسان بتواند به ماشین دستور دهد، اجرا کند. میتواند تحلیل و بررسیها را دریافت کند اما قدرت پیشبینی روابط یا حقایق تحلیلی را ندارد.»

بعدها اَلن تورینگ ریاضیدان و پیشرو علم کامپیوتر از این اشتباه با عنوان «اعتراض خانم لاولِیس» یاد کرد. اشتباه خانم لاولِیس نه در برآرود توانایی و جامعیت ماشین محاسباتی بلکه در عدم درک جامعیت قوانین فیزیک بود. اَلن تورینگ بنیانگذار محاسبات کامپیوتری کلاسیک بدرستی متوجه شد که هوش مصنوعی از اساس امکانپذیر است چرا که یک ماشین محاسباتی جامع مانند مغز انسان یک شبیهساز جامع است. تورینگ در ادامه تحقیقاتش مقالهای با عنوان «هوش و ماشین محاسباتی» منتشر کرد و در آن سوال معروفی پرسید: «آیا یک ماشین میتواند بیاندیشد؟» وی نه تنها از این گزاره دفاع و آن را تایید کرد بلکه یک آزمون هم برای سنجش آن پیشنهاد داد که به امروزه به آن آزمون تورینگ میگوییم. آزمون تورینگ از این قرار است که باید داور انسانی با ماشین مورد آزمایش گفتوگو کند. ماشین میتواند بیندیشد اگر یک داور انسانی نتواند تشخیص دهد چیزی که با آن گفتوگو میکند انسان است یا ماشین.
فیلم «اِکس ماکینا» در مورد این آزمون است. البته در بسیاری از فیلمهای هوش مصنوعی میتوان استعارهای از این آزمون را دید مثلا در فیلم بلید رانر پلیسها از دستگاهی به نام «وُید کَمف» (Voight-Kampff) برای مشخص کردن اینکه یک فرد انسان است یا ریپلیکانت استفاده میکنند. همچنین فیلم «هِر» (Her) یکی از بهترین نمونههای توصیف آزمون تورینگ است بطوریکه در تمام طول فیلم انسان بدون مشاهده جسم یک ربات بلکه تنها از طریق صدا با یک هوش مصنوعی ارتباط برقرار میکند.
اما آنچه فیلم اکس ماکینا را متفاوت میکند اینست که در این فیلم ما از آزمون تورینگ فراتر میرویم حتی برخی از آن با عنوان آزمون گارلند یاد میکنند که نام الکس گارلند نویسنده و کارگردان فیلم است. داستان فیلم اِکس ماکینا در مورد سه شخصیت است: «نِیتِن»، میلیاردر نابغه گوشهگیر، خالق «اِیوا» یک رباتِ زنِ هوشمند و بسیار جذاب و «کِیلِب اسمیت» برنامهنویس توانمندی که توسط نیتن دعوت شده تا به عنوان عامل انسانی در آزمون تورینگ قرار بگیرد و قابلیتها و تواناییهای ایوا را تست کند. در یک دیالوگ درخشان و هوشمندانه بین کیلب و نیتن، گارلند به نقطه ضعف آزمون تورینگ اشاره میکند؛ در آزمون نسخه تورینگ، تجسم و پدیداری ماشین حذف شده و تنها چیزی که انسان و ماشین بین خود رد و بدل میکنند، همانا پیام است. در فیلم اکس ماکینا و در آزمونِ نسخه گارلند این نقطه ضعف حذف شده است. نیتن به کیلب میگوید: «چالش این است که به تو نشان دهیم او (ایوا) یک ربات است. و ببینیم آیا تو هنوز احساس میکنی که او آگاهی دارد یا خیر.» البته نباید فراموش کرد که آزمون تورینگ هیچوقت قرار نبود آزمون سنجش آگاهی باشد بلکه این آزمونی برای سنجش هوش ماشین است.
باری بسیاری از افراد به درستی نگران خطرات احتمالی هوش مصنوعی در آینده هستند چون ممکن است هوش مصنوعی آنقدر پیشرفت کند که انسانها را نابود کند و خود، جانشین انسان بر روی زمین شود و به دنبال آن کیهان را نیز تسخیر کنند. با این حال، تناقضی در این نگرانی وجود دارد. آیا ما میتوانیم با آگاهی محدود خود، در مورد موجودی آگاهتر از خود بیندیشیم؟ آیا جامعهی رباتهای آگاهتر از ما، اگر چنین چیزی پدید آید، تشخیص و انتخابهایی آگاهانهتر از ما نخواهد داشت؟ آیا مفاهیمی پیچیدهتر و فهمی والاتر و کاراتر از مفاهیم و فهم ما پدید نخواهد آمد؟ این نگرانی را باید متوجه وضعیتی دانست که در آن، انسان به فناوریِ ساخت هوش مصنوعی فاقد آگاهی دست یابد. اما در نظر بگیرید ماشین ساخت انسان بسیار باهوشتر، خلاقتر و مهمتر از همه آگاهتر از ما باشد. ساختار این موجود میتواند طوری باشد که در زمین کمتر زجر و بیچارگی بکشد. در این حالت فرضی، این موجودات مستحق جانشینی انسانها هستند و چه بسا رسالت انسان بر روی زمین به پایان خواهد رسید و در آن صورت چه باشیم و چه به دست این رباتها یا خودمان نابود شویم، حقیقتا کار بزرگ و موفقیتآمیزی انجام دادهایم.
مجتبی یکتا
منتشر شده در ماهنامه پیشران - شماره 17
شهریور 1397