این پست برگردان پست آقای مهدی کرامتی به آدرس زیر است:
https://virgool.io/chaleshehafteh/%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1-upufubvfonkb
لطفا هرگونه اظهار نظری رو در پست اصلی مطرح کنید.
ای نام تو بهترین سرآغاز | بینام تو نامه کی کنم باز
ای نام تو مونس روانم | جز نام تو نیست بر زبانم
از نوشتن مقدمه بیزارم، دوست دارم مستقیم به سراغ اصل مطلب بروم. مقدمه میان شمای خواننده و من نویسنده حالتی رسمی ایجاد میکند که من آن را دوست ندارم! من را از این که جزئی از شما هستم جدا میکند و نمیگذارد با شما صمیمی شوم. امّا این را گفتم تا حیلهی مقدمه خنثی شود: من، یک جوان سادهی ایرانی هستم، بیست و پنج سال دارم و فلسفه میخوانم و بگویمت دوست عزیز، این را ننوشتهام که بگویم چیزی بارم است و خیلی شاخم! نوشتهام تا دوستانه با هم حرف بزنیم و بگویی و بگویم تا از گفتوگویمان، حق آشکار شود.
از خوانندگان عزیز عاجزانه تقاضا میکنم توجه کنید که ادّعای بنده چیست و برای چه چیزی استدلال میکنم و از آمیختن قیمهها با ماستها و دوغها با قرمهسبزیها حتیالمقدور خودداری کنید! زمین بحث را کاملاً خودجوش عوض نکنید و لطفاً تا پایان عرایض بنده، از قضاوت خودداری کنید.
دانشمندان نامور میهن عزیزمان، همواره گفتوگوی علمی خود را با «تحریر محلّ نزاع» آغاز میکردند. منظور از این عبارت این است که: بیایید قبل از آن که هر کس از عقیدهی خود جانبداری و استدلالهای خود را ارائه کند، ببینیم اصلاً ما بر سر چه چیزی بحث میکنیم و بر سر چه چیزی بحث نمیکنیم؛ یعنی بیایید اطراف مسئله را شفّاف کنیم، تا مشخص شود تا کجا همراه هم هستیم و از کجا به بعد راهمان را جدا میکنیم. بعد از این که دقیقاً مشخص شد که بر سر چه چیزی نزاع میکنیم، نیمی از مسیری را که باید برای یافتن حق طی کنیم، پیمودهایم.
این روش، غیر از این که فواید نامبرده را دارد، از استفادهی نادرست عدّهای سودجو جلوگیری میکند. افرادی که دنبال اندیشهای باطل هستند، همواره تلاش میکنند تا هوا را مهآلود کنند، چون اغلب مردم شیفتهی حقیقت هستند و اگر هوا آفتابی باشد، تمییز دادن حق از باطل آسان میشود. بنابراین، باطل چارهای ندارد، جز آن که آب را گل آلود کند و سپس، از آن ماهی بگیرد.
کودک ریزهپیزهای را در یک مهمانی آخر هفته تصوّر کنید. پرتغالی را دهان گرفته و هر کار که میکند، نمیتواند تمام آن را با هم ببلعد و فقط جای دندانهای کوچکش، روی تن پرتغال بخت برگشته مانده است. از سر این که میبیند پدر و مادر، برای غلبه بر پرتغال، از چاقو استفاده میکنند، چاقویی را کِش میرود. بدون مکث، پدر و مادرِ نگرانْ به سمت کودک میروند و هر طور شده، حتّی به قیمت این که کودک تا فردا صبح هم گریه کند، چاقو را از دست او میگیرند. در این میان هم، هیچ کس نمیگوید که دست نگه دار، یا بگذار خودش انتخاب کند یا این که با زور مشکل حل نمیشود! بچه نمیداند، امّا پدر و مادر میدانند که میل بچه میتواند بر خلاف مصلحت او باشد و ممکن است جان او را بستاند.
نمیخواهم بگویم هر کس هر چیز را صلاح دانست، به فراخور آن دیگران را اجبار کند، چون این مطلب واضح البطلان است و ما هم نمیخواهیم در این نوشته، پیرامون این که مصلحت چیست و چه معیاری دارد حرف بزنیم، ما فقط میخواهیم این را ثابت کنیم که اجبار لزوماً بد نیست. به بیان دیگر، میخواهیم نشان بدهیم که مجبور کردن، به خودی خود، نه بد است نه خوب است. مثالی هم که به کار بردیم گویای همین مطلب است که مواردی وجود دارند که در آن، همهی ما اجبار را منطقی میدانیم.
بیایید فیلم را به عقب برگردانیم ... اساساً چه چیزی باعث شد که ما آدمها دور هم جمع شویم و جامعه را تشکیل بدهیم؟ اگر به دور و اطرافمان نگاه کنیم، میبینیم اگر ما آدمها بخواهیم نیازهایمان را برطرف کنیم، نمیتوانیم تنها زندگی کنیم و هم خودمان برای خودمان نان بپزیم و هم خودمان برای خودمان خرید کنیم و هم خودمان ماشینمان را تعمیر کنیم و هم خودمان صندلی بسازیم و رایانه تولید کنیم و غیره که هر کدام از آنها به عهدهی افرادی است. بنابراین، دور هم جمع شدیم تا با تقسیم کار، بتوانیم نیازهایمان را برطرف کنیم و از عواید کار دستهجمعی سود ببریم.
حالا متروی تهران را تصوّر کنید: آدمهای زیادی با فواصل اندک در کنار هم قرار گرفتهاند. نیازی به توضیح نیست که هر کدام هم دوست دارند شخصاً راحت باشند و در حالتی دلخواه بایستند یا بنشینند، در این میان، اگر هر کس بخواهد ساز خودش را بزند، هرج و مرج میشود و هیچ کس آسوده نخواهد بود! این استعاره را به تمام جامعه تعمیم دهید: اگر بخواهیم در کنار هم زندگی کنیم به قانون نیاز داریم تا از منافع افراد پاسبانی کند و آن هدف اوّلیهای را که برای آن دور هم جمع شدیم نقض نکند. به غیر از قانونی مثل این که «دزدی ممنوع است»، باید برای هر قانون مجازاتی هم تعیین کنیم تا ضامن اجرای آن باشد و همچنین باید افرادی را بر اجرای این موارد، بگماریم. به نظر میآید تا به این جای کار، مطلب خاصّی نگفتهام و همه این مطالب را قبول داریم، امّا این چیزهای مورد قبول همهی ما نتایجی دارد که از آنها غفلت میکنیم:
اوّلا قانون چیزی جز اجبار نیست. یعنی وقتی میگوییم استعمال مواد مخدّر در ملأعام جرم محسوب میشود، یعنی مردم مجبور هستند که این کار را نکنند. به بیان دیگر، مفاد چنین قانونی این است که مردم آزادی ندارند که در ملأعام مواد مخدر را بفروشند.
دوّماً قبول کردیم که زندگی فردی امکان پذیر نیست و باید با هم زندگی کنیم و قبول کردیم زندگی اجتماعی بدون قانون نمیشود و قبول کردیم قانون چیزی جز جبر نیست، بنابراین، قبول کردیم اساساً زندگی بدون جبر ممکن نیست!
به عبارت دیگر، اگر بخواهیم به آزادی مطلق اعتقاد داشته باشیم، خودمان آزادی مطلقمان را نفی کردهایم! چون اگر آزادی مطلق در میان باشد، دیگرانی هم آزادی مطلق ما را محدود میکنند! بنابراین، اساساً زندگی اجتماعی عادلانه بدون اجبار که همان قانون است امکان ندارد.
به نظرم تا به این جای کار، کاملاً فهمیدیم نه تنها اجبار کردن لزوماً بد نیست، بلکه ضروری است و اگر نباشد، زندگی کردن ممکن نیست؛ بنابراین ادّعای اوّلیهی ما ثابت میشود که هر چیزی که اجباری شد، لزوماً به خاطر اجباری بودن بد نیست. مثلاً الان کشتن افراد ممنوع است، یعنی احترام به جان سایر افراد اجباری است امّا هیچ کس نمیگوید احترام اجباری به درد نمیخورد و باید نباشد! مثلاً الان خرید و فروش مواد مخدّر ممنوع است یعنی ترک کردن و معتاد نشدن اجباری است، امّا حتی خود مواد فروش هم شاکی نسبت به این قانون معترض نیست!
امّا چه چیزی باعث میشود که ما ضرورت این اجبارهای ذکر شده را انکار نکنیم؟ یعنی چه خاصیّتی در این موارد وجود دارد که ما هیچ گلایهای از وجودشان نداریم که هیچ، اگر روزی نباشند اعتراض میکنیم؟ پاسخ سؤال روشن است و ما آن را از بند بعدی پی میگیریم.
جان استورات میل، دانشمند انگلیسی معروفْ در کتاب خود«در باب آزادی» جملهی جاودانهای را گفته است:« آزادی من در تکان دادن مشتم در هوا آن جایی به پایان میرسد که صورت شما آغاز میشود.» این جمله پیام روشنی را به همراه دارد: آزادی افراد نمیتواند توجیه کنندهی این باشد که به دیگران آسیب بزنند. به بیان سادهتر، تا وقتی میتوانیم آزاد باشیم که به دیگران صدمهای وارد نکنیم. بنابراین میتوانیم چند نتیجه بگیریم:
1. ما شخصیتی فردی و اجتماعی داریم، یعنی افعالی را انجام میدهیم که بعضی فقط به خودمان مربوط میشود، یعنی فقط بر روی خودمان، فقط بر روی روح یا تن خودمان تاثیر میگذارد، و در مقابل، افعالی داریم که غیر از این که بر روی روح یا جسم خودمان مؤثّر است، بر روی دیگران هم اثر میگذارد.
2. اگرچه احتمالاً دربارهی دستهی اوّل آزاد خواهیم بود و میتوانیم هر کاری که دلمان خواست را انجام بدهیم، امّا دربارهی مورد دوّم، مجبور هستیم که حقوق دیگران را رعایت کنیم و آزادی خودمان را محدود کنیم.
3. بر اساس تمام آنچه تا به حال گفتهایم میتوانیم نتیجه بگیریم که «اگر» رفتاری اجتماعی، یعنی هر گونه فعّالیتی که در عرصهی اجتماع اتفاق بیوفتد، موجب آسیب دیدن بقیهی جامعه شود، قانون باید آن فعالیت اجتماعی را متوقف کند.
4. آسیبهای ناشی از زندگی اجتماعی، بعضی بسیار کوچک و غیرقابل اجتناب هستند و نمیتوانیم برای آنها قانون بگذاریم؛ مثلا همه روزه وقتی در خیابان راه میرویم، ممکن است کفشهایمان بهم بخورد و از پشت کفش دیگری را لگد کنیم، امّا این امری ناگزیر و کوچک است و آنچنان ضرر خاصّی ندارد که بخواهیم برایش قانون وضع کنیم.
روشن است که ما با همهی این 1391 کلمه هنوز مشکل خاصّی را برطرف نکردیم، مشکلی هم نیست، ما تا به این جای کار آن چه به دنبالش بودیم را به زعم خودمان ثابت کردیم. از این به بعد، اگر حرفی باشد، بر سر این نیست که اجبار ذاتاً بد است یا بد نیست! زین پس باید با استفاده از استدلالهای نیرومند، از این صحبت کنیم که آیا مقولهی پوشش، از جمله مواردی است که تأثیرش اینقدر کم است که نیازی به وضع قانون ندارد، چه برسد به برخورد قانونی (گشت ارشاد)، یا این که تأثیرش اینقدر زیاد است که باید هم برای آن قانون وضع کنیم، هم برای مخالفین مجازات معیّن کنیم و هم هر طور میتوانیم، پیام خودمان را به گوش مردم برسانیم که اگر این قانون نباشد، زندگی اجتماعی مختل میشود.
امّا باید توجه کنیم که اساساً وظیفهی نهاد قانون گذار و نهاد مجری قانون و نهاد توضیح دهندهی قانون، متفاوت است، یعنی وظیفهی پلیس این نیست که برای فروشندهی موادّ مخدّر توضیح بدهد که چرا فروش مواد مخدر ممنوع است، پلیس وظیفه دارد او را دستگیر کند. همچنین، حوزه و دانشگاه به عنوان نهادهای فرهنگی، وظیفه ندارند تا مجرمین را بازداشت کنند، بلکه باید قوانین را روشن کنند. بر همین اساس است که میگوییم: «اگر» ثابت شد که قانون حجابْ منطقی است و به صلاح جامعه است، ضرورتاً باید نهادی باشد، تا صرفاً با تخلّف قانونی در این زمینه، برخورد کند. به همین دلیل، اگر قبول کنیم، این قانون صحیح است، بهتر است نام گشت ارشاد را تغییر بدهیم تا موجب بدفهمی نشود. منظورمان این است که گشت ارشاد، اصلاً وظیفهاش ارشاد نیست، یعنی وظیفهاش این نیست که بیاید فلسفهی حجاب را توضیح بدهد، گشت ارشاد باید با متخلفّین، برخورد کند. و الّا ارشاد یا به بیان بهتر، روشنسازی فلسفهی حجاب، بر عهدهی نهادهای فرهنگی است، نه نهادی قانونی مثل گشت ارشاد.
از دوستان تقاضا میکنم که اگر با مطالب این نوشته موافق بودند، محتوای آن را حتّی به نام خودشان هم شده منتشر کنند و چنان چه با آن مخالف بودند، لطف کنند و نقدهای خودشان را به بنده هدیه دهند که حضرت باقرسلاماللهعلیهفرمودند:«آنچنان از دیگری انتقاد کنید که خیال کند برایش تحفهای به ارمغان آوردهاید.»
ما فکر میکنیم بخش زیادی از گرفتاریهای ما به صورت فردی و همچنین به صورت جمعی، به خاطر این است که تابع هیجانهای خودمان شدهایم و چون دربارهی مسائل، منطقی و عالمانه نمیاندیشیم، صرفاً بر اساس احساسات رفتار میکنیم و کیست که نداند احساساتْ هر دم ما را به راهی میخوانند. این وضعیت بیریشهگی، سبب میشود تا «مثل جمشیدخان عمویم که باد او را با خود میبرد» هر دم به جایی پرت شویم و هر روز بر خشممان افزوده شود و از عالم و آدم طلبکار باشیم. امیدوارم به روش پیشینیان خودمان باز گردیم که روزگاری، آبشخور فرهنگ و تمدّن و منطق بودند و شاید سزا بود که در آن دوران، حکیم فردوسی بفرمایند:« هنر نزد ایرانیان است و بس...»