نکته تنها این نیست که انقلاب دیگر سوار بر قطار تاریخ نیست و از قوانین آن پیروی نمیکند؛ مشکل چیز دیگری است. شرایط بهگونهای است که گویی قانونی برای تاریخ وجود دارد، مسیری اصلی و کمابیش آشکار و مسلط از توسعه تاریخی و انقلاب تنها میتواند در روزنههای آن، «خلاف جریان غالب»، روی دهد.
«اسلاوی ژیژک»، فیلسوف و نظریهپرداز بهنام اسلوونیایی است. وی در این مقاله که در پایگاه اینترنتی روزنامه ایندپندنت منتشر شده به جایگاه لنین در اکتبر ۱۹۱۷ و روح انقلاب سوسیالیستی در جهان فعلی و عصر سلطه سرمایهداری میپردازد.
چهبسا دستاورد اصلی «ولادیمیر لنین» این بود که او بیسروصدا برداشت مارکسیسم ارتدوکس از انقلاب را، بهمثابه قدم ضروری پیشرفت تاریخی، کنار گذاشت. او در عوض از بصیرت «لوئی آنتوان دو سن-ژوست»، انقلابی و سیاستمدار فرانسوی، بهره گرفت که براساس آن یک انقلابی همچو ملاحی است که در قلمرویی ناشناخته پیش میرود.
این بود پاسخ لنین به معضل بزرگ مارکسیسم غربی: اینکه چطور میشود که طبقه کارگر خود را همچو عاملی انقلابی شکل نمیدهد؟ در آن دوران، مارکسیسم غرب مدام در پی عواملی اجتماعی بود که بتواند نقش عامل انقلابی را ایفا کند تا جای طبقه کارگر بیمیل [به تغییر] را بگیرد: دهقانان جهان سوم، دانشجویان و روشنفکران و آنان که بیرون رانده شدهاند... ازجمله پناهجویانی که امروز برخی چپهای نومید آنها را «پرولتاریای بیخانمان» مینامند.
نکته تنها این نیست که انقلاب دیگر سوار بر قطار تاریخ نیست و از قوانین آن پیروی نمیکند؛ مشکل چیز دیگری است. شرایط بهگونهای است که گویی قانونی برای تاریخ وجود دارد، مسیری اصلی و کمابیش آشکار و مسلط از توسعه تاریخی و انقلاب تنها میتواند در روزنههای آن، «خلاف جریان غالب»، روی دهد.
آدمی اغلب در اینجا لنین «تصمیمگرا»ی ۱۹۱۷ را با لنین سالهای پایانی زندگیاش مقایسه میکند، لنینی پراگماتیکتر و واقعگراتر که نومیدانه میکوشید انقلاب را به شیوهای فروتنانه نهادینه کند. با این حال، آنچه این دو موضع در آن مشترکاند ارادهای است بیرحمانه برای تصاحب قدرت و حفظ و حراست از آن.
تمرکز لنین بر تصاحب قدرت تنها نشانگر اشتیاق او به قدرت نبود، بلکه دلالتی عظیمتر در پس آن نهفته بود: یعنی وسواس او (به معنای خوب کلمه) به گشودن یک «قلمرو آزاد»، فضایی تحت کنترل نیروهای رهاییبخش که بیرون از نظام سرمایهداری جهانی قرار دارند.
به همین خاطر است که هرگونه چکامه درباره انقلابیگری دائمی کاملا با لنین مغایر بود. پس از شکست تمام انقلابهای اروپایی در اوایل دهه ۱۹۲۰، که انتظارش هم میرفت، برخی بولشویکها گمان کردند بهتر است به جای چسبیدن به این شرایط قدرت را رها کنند. لنین از این ایده بسیار وحشت کرد.
از سوی دیگر، تلاشهای لنین برای پر کردن فضای خالی بیرون از نظام سرمایهداری با محتوایی جدید، «اتوپیاگرایی» بیشتری داشت. تناقض قضیه اینجاست که او بهشکلی پراگماتیستی در مواجهه با شیوه به دست آوردن قدرت عمل میکرد و ایده اتوپیایی آن بود که حال باید با این قدرت چه کرد.
امروزه ما نیز در مخمصه مشابهی گرفتاریم. با وجود اینکه مقاومت چپها علیه سرمایهداری و تلاش برای تضعیف آن مدام شکست میخورد، بهشکلی غریب این تلاشها هیچ ارتباطی با گرایشهای متفاوتی نمییابند که آشکارا نشان از فروپاشی تدریجی سرمایهداری دارند. تو گویی این دو گرایش (مقاومت و خود-فروپاشی) در سطوح متفاوتی کارکرد مییابند و نمیتوانند به یکدیگر برسند. بنابراین با اعتراضهای بیهودهای مواجهایم که به موازات اضمحلال ذاتی پیش میروند و به هیچ شکلی نمیتوان این دو را با یکدیگر در قالب کنشی هماهنگ برای فائق آمدن بر سرمایهداری ترکیب کرد.
چطور کار به اینجا کشید؟ در عین حال که چپها نومیدانه میکوشند از حقوق کارگران قدیمی در برابر یورش بیامان سرمایهداری جهانی حفاظت کنند، تقریبا و بهشکلی انحصاری این خود سرمایهداران «پیشرو» (از «الون ماسک» مدیر شرکت تسلا، گرفته تا «مارک زاکربرگ» مدیر شرکت فیسبوک) هستند که درباره پساسرمایهداری حرف میزنند؛ توگویی موضوع حرکت از جامعه سرمایهداری فعلی به نظم نوین پساسرمایهداری تنها مختص به خود سرمایهداری است.
مارکس تحلیلی بیبدیل از بازتولید سرمایهداری ارائه کرد، اما اشتباه او تنها این نبود که چشم به فروپاشی نهایی سرمایهداری دوخته بود و بنابراین درنیافت که سرمایهداری چگونه از هر بحران با قدرت بیشتری بیرون میآید. در اینجا اشتباه تراژیکتری در کار است.
به قول «ولفگانگ اشتریک» جامعهشناس آلمانی، مارکسیسم درباره «بحران نهایی» سرمایهداری حق داشت. امروزه آشکار است که وارد این بحران شدهایم، اما بحران حقیقی چیز دیگری است؛ فرآیندی طولانیمدت از اضمحلال و فروپاشی، بی هیچ آف هه بونگ [از واژگان کلیدی هگل که همزمان به معنای نفی کردن، برکشیدن و طرح نو انداختن است؛ حمید عنایت معادل «انحلال» را نیز برای آن پیشنهاد داده است] هگلی، هیچ عاملی که پیچشی مثبت به این فروپاشی دهد و آن را بدل کند به مسیری برای رسیدن به سطحی بالاتر از سازماندهی اجتماعی.
در چارچوب دیدگاه آخرالزمانی درباره آینده، از فجایع زیستبومشناختی گرفته تا موج پناهجویان، همچنان باید از این جمله ساموئل بکت پیروی کرد: «دوباره سعی کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور.»
ایده اتوپیایی حقیقی این است که چنانچه در چارجوب فعلی سرمایهداری جهانی پیش برویم، میتوانیم خود را نجات دهیم. بنابراین امروزه بیش از هر زمان دیگر به روح رادیکالیسم لنین در ترکیب با پراگماتیسم بیرحمانه نیاز داریم.
آدمی وسوسه میشود یکی از لطیفههای قدیمی در اتحادیه جماهیر شوروی را تکرار کند: در یک گالری رسمی در مسکو، نقاشیای هست با عنوان «لنین در ورشو». در این نقاشی « نادژدا کروپسکایا»، همسر لنین را میبینیم که در اتاقش در کرملین با یکی از اعضای جوان حزب حسابی مشغول است. یکی از بازدیدکنندگان متعجب از راهنما میپرسد: «اما لنین کجاست؟» و راهنما با آرامش پاسخ میدهد: «لنین در ورشو است.»
بیایید نمایشگاهی مشابه را در مسکو در ۱۹۸۰ در نظر بگیریم؛ نقاشیای با همین عنوان که در آن گروهی از اعضای عالیرتبه حزب حاکم درباره «خطر» جنبش همبستگی لهستان برای اتحاد جماهیر شوروی با یکدیگر بحث میکنند. یکی از بازدیدکنندگان متعجب از راهنما میپرسد: «اما لنین کجاست؟» و راهنما با آرامش پاسخ میدهد: «لنین در ورشو است.» بهرغم مداخلههایی که پاپ و «رونالد ریگان»، رئیسجمهوری اسبق آمریکا، صورت میدادند، لنین در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ در ورشو بود و روحش در میان تظاهرات کارگرانی که از دل آن همبستگی بیرون آمد، حضور دارد.
منبع: ایلنا