در ستایش نوشتنهای بهدردنخور
آیا نوشته هام به درد می خوره؟
بذار خیارتو راحت کنم—نه خیال، واقعاً خیار!
بیشتر وقتها نوشتههام اونقدری که فکر میکنم خاص نیستن. همون حرفهاییان که هزار بار خودم گفتم، هزاران بار دیگران گفتن و باز هم میگن. چیزی توش نیست که کسی نگفته باشه.
اما پس چی میمونه؟
همینکه توی هر نوشته یکی دو تا واژهی تازه پیدا کنم، یا جملههامو یه جور دیگه ببندم. همین بازیهای کوچیک، همین تقلّاهای ساده، میشن دلخوشیهام.
یه فرم تازه، یه پیچ نحوی، حتی یه واژهی بیموقع و بامزه... اینا، نقطهی روشنی هستن توی مسیر تار و پرتکرار نوشتن.
وقتی میپرسم: «خب که چی؟»
وقتی ته یه نوشته میگم: «خب که چی؟»
یه جواب سرراست و محکم دارم برای خودم:
«خیارتو پریشون نکن! نمیبینی این واژهی تازه رو؟ این ساختار متفاوت رو؟»
همین کافیه. همین یه دونه نوآوری کوچیک، یعنی من هنوز زندهام توی نوشتن.
خیارت تخت!

نمیدونم چرا از "خیار" خوشم میاد.
توی پیامها هم همیشه مینویسم: «خیارت تخت!» بهجای «خیالت راحت». یه شوخی بصریه؛ تصویر یه خیار قاچشده روی تختهی چوب، ساده و زنده.
یه وقتایی آدم با یه کلمه، یه خاطره رو بیدار میکنه.
برای من، «خیار» برمیگرده به باغچهی پدربزرگ. به خیارهای قدنکشیده و نارسی که بچهگیهام، بیاجازه میچیدم.
به اون حسرتِ قدیمیِ داشتن یه خیار حسابی. به خاطرات نوجوانی ام. با رسیدن بهار به آقا جونم می گفتم "خیار تازه اومده، می خری؟"
آقا جونم لباس میپوشید و میرفت تا از میوهفروشی سر کوچه یه پاکت خیار تازه می آورد. خوردن اون خیارها، فقط خوردن نبود.
یه جور لذت آگاهانه بود؛ از لحظهی بو کشیدن تا مزهمزه کردن طعم سبز و سادهش.
نویسندگی، شبیه همینه...
شاید همهی این نوشتنها، از همونجا شروع شده باشه.
از یه خیار قاچشده.
از یه واژهی نارس.
از بوی خاک باغچه اقا جون. حالا آقا جونم نیست فقط یادش و عطر خیارها برام مونده.
نویسندگی برای من یعنی همینه:
با خیار و خیال و کلمه ور رفتن،
تا شاید یه روز،
یه جملهی حسابی از دل خاک بیرون بیاد.

فاطمه داداشی
🆔 کانال دنیای نویسندگی در تلگرام: donyaye_nevisandegi