فاطمه داداشی
فاطمه داداشی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

مراقب حرف هايمان باشیم


کلاس دوم دبستان بودم. روز قبل آقای هاشمی معلممان گفته بود که فردا از درس دینی سوال می پرسد.

صبح زود از خواب بیدار شدم. البته با صدای مادرم که می گفت: بلند شو، الان آقای مهدوی زنگ در خانه را می زند.‌

آقای مهدوی بابای میانسال مدرسه بود. برای رفتن به مدرسه باید از یک خیابان پر از ماشین رد می شدم. بابای مدرسه قبول کرده بود که ماهانه مبلغی دریافت کند و تعدادی از بچه ها را که مجبور بودند از این خیابان عبور کنند به مدرسه برساند و بعد از تعطیل شدن مدرسه به خانه مان برگرداند.

مادرم مقداری لقمه که عبارت بود از نان و پنیر در کیفم گذاشت. آقای مهدوی طبق هر روز دگمه زنگ را فشار داد و من فورا کفشم را پوشیدم و خودم را به در خانه رساندم. از کوچه رد شدیم و نزدیک خیابان که رسیدیم، آقای مهدوی مثل همیشه پرچم قرمز رنگی که وسط آن با نخ زرد رنگی نوشته شده بود " ایست" را جلو گرفت و بعد از چند لحظه، ماشین ها ایستادند. من و چند نفر دیگر از بچه ها از  بین ماشین ها گذشتیم.

بعد از مراسم صبحگاهی وارد کلاس شدیم. شب قبل مشقهایم را نوشته بودم و مادرم یادم داده بود که از شب قبل دفتر و برنامه مدرسه را چک کنم تا مبادا دفتر یا کتابی را فراموش کنم.

بعد از چند لحظه آقای هاشمی وارد کلاس شد و مبصر محکم کوبید روی میز و با صدای بلند گفت: برپا همه ی دانش آموزان با سرعت از جا بلند شدند.

آقای هاشمی وارد کلاس شد. او عادت داشت وقتی کسی درس را بلد نبود فورا جمله ای می گفت و صدای خنده بچه هادر هوا می پیچید. به همین دلیل از معلم مان می ترسیدم.

آن روز دست راستم را بالا بردم و با صدای نحیفی گفتم: آقا اجازه برم آب بخورم. گفت: زود بر می گردی چون میخوام درس بپرسم.

کلاس ما در راهرو طبقه اول مدرسه بود. تا آبخوری هم فاصله زیادی نبود. با لیوان پلاستیکی که همیشه همراهم بود آب خوردم و فوری برگشتم.

اقای هاشمی درس می پرسید. باز دستم را بالا بردم که اجازه بدهد وارد کلاس شوم. نمی دانم چرا من را میان چارچوب در نمی دید و همچنان مشغول درس پرسیدن بود. همچنان ایستاده بودم و جرئت بدون اجازه نشستن را نداشتم.

نوبت به یکی از بچه ها رسید و از او سوالی پرسید. دانش آموز سکوت کرد و جواب سوال را نمی دانست و سرش را پایین انداخت. یکدفعه همانطور که میان چارچوب در کلاس ایستاده بودم گفتم : آقا ما بگیم.

برگشت و روبه من کرد گفت: بذار عرق پات خشک بشه بعدا حرف بزن. معنی حرفش را نفهمیدم که یک هو صدای خنده بچه ها بلند شد.

مراقب حرف هايمان باشیم
مراقب حرف هايمان باشیم


دیگر یادم نمی آید که اجازه نشستن به من داد یا نه. سرم را پایین انداختم و درحالی که از خجالت سرخ شده بودم نشستم.

تا پایان کلاس درس، سرم را بالا نمی آوردم.  ساعت بعد که درس جدید علوم را روخوانی کردیم، سوالی به ذهنم رسید ولی به خاطر اینکه صحنه خنده ی بچه ها مدام توی ذهنم تکرار می شد، دستم را بالا نبردم که نکند دوباره چیزی به من بگوید.

این شروع  داستان خجولی و کم حرفی من بود .

آن روز بابای مدرسه من و بچه های دیگر را به خانه مان رساند. موقع ناهار خوردن ،صحنه کلاس و حرف آقا معلم در ذهنم تکرار می شد و اصلا حوصله نداشتم.

بعد از خوردن ناهار مادرم پرسید: مدرسه خوب بود؟ جوابی ندادم. پرسید چیزی شده؟ از شدت نگرانی و اضطراب حرفی نزدم و به کنج اتاق رفتم و مشغول نوشتن مشق هایم شدم. تکرار آن صحنه که باعث می شد حس بدی پیدا کنم.

از آن روز به بعد هرزمان می خواستم در کلاس سوالی بپرسم یاد آن صحنه می افتادم و قدرت حرف زدن نداشتم.

#اعتماد_به_نفس

#هوش_کلامی

#خجولی


خجولیمهارت ارتباطیمعلمرفتار معلمآموزش رایگان
مربی و مدرس مهارت های فن بیان و سخنرانی، هوش کلامی | نویسنده چهار جلد کتاب در حوزه روانشناسی|مشاور و کوچ رشد فردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید