فرانتس کافکا، نویسندهای که گویی از میان سایهها عبور کرده و اضطراب، بیگانگی و بیپناهی را با کلماتش جاودانه ساخته است. زندگی او، پر از تضاد و تنش، تصویری از انسانی بود که در جهانی ناآشنا گرفتار شده است.
در حال خواندن کتاب زندگی نانوشته بودم که ناگهان جرقهای در ذهنم روشن شد؛ باید دوباره به مسخ سر بزنم. از آن دست کتابهایی نیست که بتوان بهسادگی از کنارش عبور کرد. وقتی در نوشتههایش غرق شدم، ردپای دوران کودکیاش را در تکتک کلماتش حس کردم. شاید همان زخمهای قدیمی، همان تحقیرهای پنهانشده در خاطرات کودکی، او را به نوشتن سوق دادند.
💥 رابطهی پیچیدهی او با پدرش، گویی زخمی بود که هیچگاه التیام نیافت. نامه به پدر و مسخ انعکاسی از آن درد بودند.
👀 بااینحال، حتی در واپسین لحظات هم از نوشتن رهایی نیافت. از دوستش خواست که پس از مرگ، تمام نوشتههایش را بسوزاند، اما جهان سرنوشت دیگری برای او رقم زد. دوستش نافرمانی کرد، و نتیجه این شد که دنیا نبوغی را کشف کرد که شاید هرگز به چشم نمیآمد.
⛱ اما حقیقت این بود که کافکا هرگز از این دنیا نبود. همیشه احساس میکرد در سرزمینی غریبه زندگی میکند، جایی که او را درک نمیکنند و شاید، همین حسِ بیگانگی جوهرهی تمام آثارش شد. او ندانسته، یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان قرن بیستم شد، و کلماتش هنوز هم در جان خوانندگان زندهاند.
فاطمه داداشی