فاطمه داداشی
فاطمه داداشی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

چگونه داستان‌ها در ذهن ما جوانه می‌زنند"

در شهری کوچک زندگی میکرد. مرد شیفته داستاننویسی بود. اما این روزها انگار چشمه خلاقیتش خشک شده بود. هر بار که قلم به دست میگرفت، کاغذها سفید میماندند و ایدهای به ذهنش نمیرسید. او هر صبح به فضای سبز در نزدیکی خانهاش میرفت و به آدمها خیره میشد، بلکه جرقهای در ذهنش روشن شود. اما هیچچیز.

یک روز که ناامید و خسته در حالی که نشسته بود، صدای زنی توجهش را جلب کرد. زن، که گویی صدها داستان در نگاهش پنهان بود، دستفروشی ساده بود اما چه چیزی می فروخت؟

مرد که کنجکاویاش شعلهور شده بود، نزدیک رفت و دید دانه هایی در دست زن هست. از زن پرسید این ها چه هستند؟ زن گفت: "ایده. هر کدام را که بخری، باید در ذهنت بکاری، به آن آب بدهی و زمان بدهی تا رشد کند."

مرد خندید و پرسید: "خب، قیمت دانههای ایده چقدر است؟"

زن پاسخ داد: "به اندازهای که حاضری برای رشد دادنشان وقت بگذاری."

مرد یکی از دانهها را خرید. روی آن کلماتی عجیب حک شده بود: "اگر یک روز خورشید تصمیم بگیرد دیگر طلوع نکند..."

لبخندی زد، دانه را در جیب گذاشت و به خانه رفت.

وقتی دانه را در ذهنش کاشت، جرقهای درونش روشن شد. دنیایی را تصور کرد که مردم هر روز برای بازگشت خورشید میجنگیدند. شخصیتی ساخت که مأمور نجات خورشید بود.

مرد فهمید که ایدهها همیشه در دنیای اطراف او حضور دارند؛ در صدای زن دستفروش، در مکالمهی غریبهای در بیابان، یا حتی در خشخش برگهای پاییزی. تنها کافی بود ذهنش را باز نگه دارد و اجازه دهد دانهها در خاک خیالش ریشه کنند.

حالا، او هر روز قلم به دست میگرفت و به دنبال دانه ای تازه میگشت. برایش مهم نبود که این دانهها کوچک یا بزرگ باشند، چون میدانست با مراقبت و عشق، میتوانند به درختی عظیم تبدیاشان کند.

اینگونه مرد نویسنده شد؛ نه فقط یک نویسنده، بلکه باغبانی که داستانهایش به دنیای اطراف جان میبخشیدند.

فاطمه داداشی


 آموزش نویسندگی را در کانال تلگرامی
آموزش نویسندگی را در کانال تلگرامی



صدای زنفضای سبزایده پردازینوشتن
مربی و مدرس مهارت های فن بیان و سخنرانی، هوش کلامی | نویسنده چهار جلد کتاب در حوزه روانشناسی|مشاور و کوچ رشد فردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید