ویرگول
ورودثبت نام
گاهنامه اقتدار
گاهنامه اقتدارگاهنامه فرهنگی-سیاسی-اجتماعی دانشگاه علوم پزشکی کرمان
گاهنامه اقتدار
گاهنامه اقتدار
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

من حوض خون را ندیده‌ام...


  • رقیه سلمانی | تکنولوژی اتاق عمل ۱۴۰۳
«بعد از انقلاب، لباس پاسداری را تنش دیدم، داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم!»

موقع خوندن این کتاب و رسیدن به این جمله، یاد زمانی افتادم که بعد از کُلی دلتنگی، داداشم رو تو لباس سربازی دیدم! همین چهار ماه پیش بود که خونه، تو نبودش پر از سکوت شده بود.

فقط کافی بود اسمش رو بیاریم؛ مامان از یه طرف گریه رو به آغوش می‌کشید، بقیه اهالی خونه از طرف دیگه! عجیب‌تر و سنگین‌تر، جای خالیش سر سفرۀ عقد آبجیم بود؛ زمانی که بی محابا رو کردم به داییم و گفتم: «بیا کنارمون؛ شما به جای علی» و یهو دیدم عروس زد زیر گریه! خنده‌م گرفته بود اما نمی‌تونستم بخندم!

بماند که نبودش برای خودمم خیلی سخت بود اما انگاری مجبور بودم خودم رو بی‌خیال از نبودش نشون بدم تا بیش از این شرایط سخت نگذره.

اون روزا بعد گذشت چند مدت از شهادت شهید هنیه، انگاری کل کشور مخصوصا پادگان‌ها، تو آماده‌باش نظامی بودن و همین باعث شده بود حضورش برای عروسی هم در هاله‌ای از ابهام باشه!

مـوقـع تـعریـف خـاطراتـش، گـریـه و خـنـده بـا هم درآمیخته می‌شد. اما تَه دلم آروم بود از اینکه رفـیق بـچگـی‌هـام سـالـمه و بـلاخـره ایـن روزا تموم می‌شه. برادر داشـتن، به معنای واقعی کـلمه نعمته؛ نـعـمـتی کـه مـمـکـنه هـر از چندگـاهی سـر به آسمون بلند کنید و بـگـیـد: «خـدایا! این چیه آفریدی؟! عذاب الهی؟!» بـه‌هرحـال، هـرچـی که هـسـت، برای مـن به تـوان دو شده؛ البته خـداروشـکر می‌کنم بابت این دو بلای آسمانی(!)؛ «علی» و «حسین»! فقط کافیه چند روزی نباشـن تا سـکوتِ خونه در نبودشون، با بغض تو گلو، خفه‌ت کنه. حاضرم تمام وقتم رو به نشـسـتن‌های اجباری پـای تلویزیون و تماشـای پایتخت ۵ اونم برای صـدمـیـن بـار، درحـالـی که حـسـین، دیـالـوگ‌هاشـون رو از حفظ، پـیـش‌پـیـش می‌گه، یا به نـوشـتن املاهـایی که به زور تـوسـط شـخـص مذکور (یعنی حسین‌آقا!) دیکته می‌شن بگذره اما لبخند از رو لب‌هاشون محو نشه.

میون داستان‌های «حوض خون»، رسیدم به داستان «اکرم سروندی»، صفحه ۵۳؛

ناخودآگاه دلم لرزید!

با خوندن هر بندش، علی و حسین و خاطراتشون از جلوی چشمام رد می‌شدن...

زمانی که بعد بیرون اومدن از ماشینِ له‌شده توی اون تصادف، دربه‌در دنبال علی بودم و با دیدن گریه‌هاش در حالی که دستش رو تو بغل گرفته بود، بابت زنده‌بودنش خداروشکر می‌کردم.

یا چند سال بعدش،

زمانی که حسین، رو دستام داشت بی‌هوش می‌شد و مسیر رسیدن به بیمارستان، طولانی‌ترین مسیر دنیا شده بود. اون روز از شدت نگرانی، وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان و اومدم از ماشین پایین شم، دیدم کفش نپوشیدم! حسین رو گذاشتم رو دست‌های بابا و داخل ماشین لحظات پر از نگرانی رو با خدا گذروندم. خداخدا می‌کردم طوریش نشه؛ اون فقط ۳ سالش بود اما دنیای من گره خورده بود به نفس‌های اون بچۀ سه ساله.

مرور این خاطرات، بیش‌تر بهم کمک می‌کرد تا درد و رنجی که این کلمات با خودشون داشتن رو حس کنم.

داستانی که می‌خوندم، به این شکل روایت می‌کرد:

«مدام از بیمارستان و جبهه، پتو و ملافه می آوردند. خون و لایه‌ای از خاک روی ملافه‌های جبهه را گرفته بود. چند تا ملافه گذاشتم توی تشت. وایتکس ریختم رویشان، به دلم افتاد با پا نروم رویشان.
لکه‌ها را توی دست ساییدم و ملافه را کم‌کم باز کردم. یک دفعه تکه گوشتی آمد توی دستم. نرم بود و لطیف؛ استخوان نداشت. احساس کردم گوشت بردارم غلام‌عباس است؛ یاد لب خشکیده و سینۀ خونی و شکافتۀ غلام عباس افتادم. بدنم بی‌حس شد؛ جلوی چشم هایم سیاهی رفت و افتادم.
من و غلام‌عباس، فقط خواهر و برادر نبودیم؛ دوست و هم‌بازی و در مبارزات انقلابی همراه بودیم. متولد 39 و دوسال از من کوچکتر بود...
بعد از انقلاب، لباس پاسداری را تنش دیدم، داشتم از خوشحالی بال در می آوردم!
غلام‌عباس بعد از عقد رفته بود مرز شلمچه؛ همان روزها عراق حمله کرد. من هم از مشهد برگشتم و با خانۀ پر از جمعیت سیاه‌پوش و عزادار روبه‌رو شدم. هرکس می‌آمد با گریه می‌گفت: «غلام عباسِ تازه داماد، شد حنظلۀ اندیمشک...»

این، یکی از ۶۴ داستان «حوض خون» بود که بخشی از اون رو نوشـتم؛ ۶۴ داسـتانی که برای رقم زدن هر کـدوم، عمرها گذشـته. شـجاعـت و ازخودگذشـتگی شـخـصـیـت‌هــای ایـن کـتـاب، پـیـداکـردن نـسـبــت خودشون و اتفاقات زمانه‌شون، حیرت‌انگیزه.

حیرت انگیزه...

مدام این سوال توی ذهنم می‌چرخید: «اگه من اون زمان بودم، چیکار می‌کردم؟» چطور می‌تونستم پتو و لباسی رو بشورم که آغشته به خون رزمنده‌هاست، اونم در حالی که معلوم نیست سرنوشت‌شون چی شده!

یادمه تو اون تصادفی که ازش گفتم، زمانی که چند ساعتی ازش گذشته بود و هر کدوم از عزیزام گوشه‌ای از بیمارستان بودن، اومدم دست هامو بشورم که دیدم آستینم خونیه... شاید چند دقیقه فقط خیره شده بودم به اون لکه های خونی که نمی‌دونستم برای کیه؟ اما مشخصا برای یکی از اعضای خانواده‌م بود...

داستان‌های «حوض خون»، روایت می‌کنه از زنان اندیمشکی که حتی نمی‌دونستن این جوی خونی که از شستن پتوها راه انداخته می‌شد، خون چه کسیه؟ گاهی شک می‌کردن به اینکه نکنه خون پسرشون باشه که ماه‌هاست ازشون خبر ندارن و یا هر عزیزی از اون‌ها که رهسپار دفاع از وطن شده بود!

حتی فکر کردن به حس و حال‌شون برای انسان عذاب‌آوره؛ چه برسه به زندگی‌کردن این دقایق...

این سوال که «اگه من بودم اون زمان چیکار می‌کردم» مدام ذهنم رو به فکرکردن مجبور می‌کنه!

تو ذهنم دی‌ماه ۱۴۰۲ نقش می‌بنده؛

من حوض خون رو ندیده بودم اما...

زمانی که وارد بیمارستان شدم، فضاش اصلاً شبیه چـیزی نبود که هر روز می‌دیدم. کف راهرو، پُر شـده بود از رد پاهای خونی؛ بـوی خـون، همـه‌جا پیچـیده بود.

خودم رو به درب اتاق عمل رسوندم؛ ازدحام جمعیت بود؛ جمعیتی که هر کدوم دنبال گم شده‌شون بودن؛ جمعیتی که هر کدوم وجه شباهت‌های بسیاری با «حوض خون» داشتن...

روی پیشونی یکی از مجروحین نوشته شده بود: «کد ۷۲»؛ پسربچۀ مجهول‌الهویه‌ای که امیدی به زنده‌بودنش نبود و هنوزکه‌هنوزه، تو ذهن من داستانش مونده...

اونطرف‌تر، دختربچۀ شیرخواری رو اُوُرده بودن که پشتش رو ترکش‌ها چندان بی‌رحمانه زخم کرده بودند که قلب از دیدن اون صحنه مچاله می‌شد!

اونجا، من نبودم که حضور داشتم؛ در حالت عادی، تحمل چنین صحنه‌هایی برای من غیر ممکن متصور می‌شه؛ اما شاید اون روز صبری که خدا موقع شستن پتوها به جهادگران اندیمشک می‌داد رو به قلب بی‌تاب من و امثال من هدیه داده بود!

اگه بخوام جواب این سوال که «اگر من اون زمان بودم چیکار می‌کردم» رو اگه بر اساس شناخت خودم از خودم بگم، ناامیدکننده‌ست؛ اما خدایی که ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ به قلب‌های شکسته‌شدۀ بنده‌هاش نگاه کرد و به‌شون جرأت داد تا بتونن برای اون رنج، مرهمی پیدا کنن، دلیل ادامۀ من به زندگیه...!

شهید قاسم سلیمانی
۱
۰
گاهنامه اقتدار
گاهنامه اقتدار
گاهنامه فرهنگی-سیاسی-اجتماعی دانشگاه علوم پزشکی کرمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید