توی طبقه پایین کتابخانه نشسته بود.
طبقه اول کتابخانه
تقریبا جایی که اگر کسی میخواست از اونجا چیزی برداره، باید مینشست.
مدتها بود کسی سراغش نیامده بود.
همسایه هاش درباره نسل جدیدی میگفتن که انگار از اونها خیلی بهتر بود.
شایعه های زیادی دربارش شنیده بود.
انگار صفحاتش نور داشت و براق تر بود.
میگفتن صفحاتش رو هروقت که اراده میکنی از هوا میاد به خاطر همین بود که فقط یک صفحه داشت.
همین باعث شده بود که سبک تر هم باشه وکمتر جا بگیره.
دقیق نمیدونست ولی همین باعث شده بود که همون سالی یکبار هم که سراغش میومدن هم دیگه نیان!
داشت فکر میکرد که واقعا سرنوشتش اینه؟
این پایان راه قفسه آلبوم عکس ها بود؟